سایه مرده
زیر زمین بودم و در حال کندن بودم.
دلم میخواست از این سراب یا کابوس عجیب دور باشم. من در خاک و زیر موجها درگیر بودم، انگار میخواستم غرق شوم. میخواستم زندگی کنم، میخواستم الآن در حیات خلوت کنار درخت گیلاس، چای نبات بنوشم و آرامش بگیرم.
میدانی، من در دل تاریکی بودم. من خاک خورده و عرق کرده بودم، موهایم به خاطر رنج و سختیها سفید شده بود. به دنبال اثری از زندگی میگشتم. آیا من گناهکار بودم؟ آیا میتوانستم از این ویرانی، از اوهام و افکار و حتی واقعیت، رها شوم؟ آیا زمان به من کمک میکند زنده بمانم؟
نمیدانستم. من در رنج و تنگی، در بیآبی و مرگ دست و پنجه نرم میکردم. شاید الآن به خودت میگویی: «او چه شده؟ چرا دنیا را بر سرش خراب کرده است؟ آیا این همه اغراق بود یا خواب و کابوس؟»
نه، من در زندگی واقعی ام زیر چالشهای مسخره لهیده میشدم. از خانه بیرون زدم و دیدم طوفان است. ابتدا معدهام از خاک پر شد و سپس شرجی هوا مرا به گل تبدیل کرد.
سر خیابان مردی سیاهپوش دیدم که دستش سگی درشت هیکل بود. به صدای موری گفت: «میخواهی نجاتت دهم؟»
گفتم: «از خدایم است.»
گفت: «من تو را میشناسم. تو فرزند آن خانه پشت کوچه باغ هستی. پدرم روی باغهای شما سخت کار میکرد.»
با تندی گفتم: «مرا نجات بده. کجا باید بروم تا از این مشکلات رها شوم؟»
گفت: «تو باید به قشری بروی. او میتواند مشکلات تو را حل و فصل کند. میدانم دردت چیست. بیا تا تو را به آن خانه ببرم. ترسناک است، اما به حرف هایش باور داشته باش. او از همه چیز خبر دارد. مطمئنم امثال تو را زیاد دیده است.»
حنجره ام به صدای گروپ گروپ درآمد. سگش به من نگاه میکرد. از او پرسیدم: «سگا هم گاز میگیرد؟»
گفت: «آرام باش. او با آدمها گرفتار کاری ندارد.»
دوست داشتم او مرا در آغوش بگیرد و با من آرام و دور از هیاهو صحبت کند. به آرامش احتیاج داشتم، اما او با صورتی اخمو مرا هدایت میکرد.
به آن خانه مبهم رسیدم. خسته و با حالی مرده، اشاره کردم: «این جاست.»
گفت: «برو، ترسناکترین از تو اینجا نیست. نکند من یک مومیایی نفرین شده شدهام؟»
من فقط درگیر بودم و به مرگ نزدیک. وقتی وارد شدم، قشری از پایین تا بالا مرا انگار جستجو میکرد و گفت:
ج «تو قاتلی.»
گفتم: «به یاد ندارم کسی را کشته باشم.»
گفت: «کسی تو را نفرین کرده است.»
گفتم: «من پسر محبوب خانواده نبودم، شاید در میان خودشان بر من نفرین گفتهاند.»
گفت: «نه، تو طلسمی داری که از کودکی با تو بوده. اینقدر قیافه مظلوم به خودت نگیر. تو ظالم بودی تا مظلوم باشی.»
گفتم: «خب، من فقط میخواستم زندگی خوبی داشته باشم. برایم مردم مهم نیستند.»
او گفت: «مشکل تو اینجا نیست. تو باید به دست مادرت بیفتی. شاید او باعث نجات تو شود.»
با لکنت گفتم: «مادرم... مادرم مرده است.»
گفتم: «به کجا بروم؟ من دارم میمیرم. مرگ مرا خفه کرده است.»
قشری به صدای بلند گفت: «تو نفرین شدهای، زیرا با مادرت خوب نبودی. داغی به دل او زدی و دعایش تو را طلسم کرده است.»
یکی از چشمان قشری از بین رفته بود و موهای حنایی و سفیدش او را ترسناک تر کرده بود، اما حرفهایش دل مرا لرزاند.
گفتم: «ببین، مادرم مرده. یک راهحلی بده که بتوانم انجام دهم.»
گفت: «برو به قبرستان. آنجا زمین خاکی و سرد است. یعنی میگویی بمیرم؟ اول میروم سر مزار مادرم و آنجا سیر گریه میکنم. اگر نخواست مرا ببخشد، کنار قبرش قبری برای خودم میکنم.»