در چشمانت شکوه تاجمحل است و غرور تو ایاصوفیه و من مثل لشکر شکستخورده نادر، سربازی بیپناه هستم که اسیر دستهایت شده و بیچونچرا به فرمانروایی تو گوش میدهد. تو را همچون فرماندهان هخامنشی حکشده روی ستونهای شکسته تختجمشید میخواهم؛ همانقدر زیبا و همانقدر چشمنواز.
کافههای خیابان استقلال، ابهت کوههای پامیر، همهوهمه در چشمان تو جا دارد، اما میان من و تو فاصلهای است به بلندای جاده ابریشم، به وسعت خلیج همیشه فارس.
عشقِ تو از بین رفتنی نیست، مثل زیبایی دخترکان هرات. عشقِ تو ماندنی است؛ مثل تاجمحل همانقدر باشکوه و باعظمت.
خیال کردی من تو را فراموش کردهام؟ نه من با تو زندگی کردهام.
عشقِ تو مثل نسیمی که از سمت تنگه بسفر میوزد، لطیف و روحنواز است. عشقِ تو روح مرا میبرد به سفر، به سرزمینهای دور، من میتوانم با تو روی ساحل راه بروم، بیآنکه تو را داشته باشم، اما اکنون ویران گشتهام، مثل ویرانههای طاق کسری و آدمهایی که فقط مرا تماشا میکنند. اگر دست من بود، کافر میشدم و از تو بتی میساختم تا همه پرستشت کنند، حتی خدا هم زیبایی تو را ستایش میکند.
اگر شاعر بودم برایت شعری میسرودم به زیبایی بنادر استانبول، آنقدر از تو میگفتم تا همه به تماشایت بیایند؛ تو مثل یک کتیبه باستانی باارزش و دستنیافتنی هستی، تو آخرین سزار قلب منی.
مرگ نگرانم نمیکند. از هیچچیزی هراس ندارم، چون من تو را دارم با اینکه ندارمت. در من انقلابی شده و حکومتی تاسیس کردم که تو پادشاه آن هستی. دلم میخواهد همه مردم شهر را مقابلت به صف ردیف کنم. حتما آنها هم مثل من عاشق تو خواهند شد. دلم میخواست تمام نامهای کوچهپسکوچههای شهر به نام تو بود؛ نام تو مقدس است. نام تو عشق است.
از کتاب خطخطیهای روح سرگردان/ نویسنده: شیدا قوامپوری