
و دوباره در شبِ تاریک به کنارم آمده است
نشسته با چهرهای شاد و دستانی که میرقصند اما وای از آن چشمها که او را لو میدهند چشمهای اندوهگینی که حرکاتِ دستش را به دروغی شاعرانه بدل کردهاند
و آن پاها که نمیدانند تا کجا باید بدوند با او حرف میزنم اضطرابش مثل همیشه بالاست و کلمات را درست ادا نمیکند
ولی لبانش میخندند خنجری به خود میزند و بیرون میآورد علت را میپرسم باز میخندد
از بقچهاش شرابی درمیآورد و مینوشد وقتی به آن شراب نزدیک میشوم میبینم چیزی جز آب در آن بطری لعنتی نیست
اما مستی از آب چگونه ممکن است
دوباره به لبانش نگاه میاندازم لبانش میخندند اما خشک مثل بیابان تعجبم دوچندان میشود مگر همین الآن از آب نخورده بود ؟
او باز به من نگاه میکند و میخندد
هرگاه سخن میگوید تمام وجودم مضطرب میشود از او خواهش میکنم که سکوت کند اما او همچنان ادامه میدهد گاه از سخنان نغز میگوید گاه طنز و گاه آنقدر مرا میخنداند که غمِ چشمانش از یادم میرود اما گاهی چنان در غم فرو میرود که او را نمیشناسم یعنی او حقیقتاً کیست
پشت آن نقاب چه چیزی پنهان است
راستش را بگویم این نوسانات هم مرا خسته کرده و هم او را عمیقاً دوست دارم نمیدانم او کیست و از جانم چه میخواهد تنها میدانم که احساسی نامأنوس در من هست.
احساس من نسبت به دو قطبی بودنم
دیدار من با من