سامه
سامه
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

چون او بد دید،جهان بد نیست

سرسام از صدای شکستن دل ها.
سرسام از صدای شکستن دل ها.

می گفت زیاد به خودم سخت می گیرم.گاه علاوه بر خودم دیگران را هم معذب می کنم.پرسید چرا؟
گفتم برای دید تاریکم از جهان،ملحفه ای سیاه روی نور و گرما و عشق.
برای دروغ ها و خیانت ها و سرسام از صدای شکستن دل ها.
آسمان در منظرم در صاف ترین رقص شراره های آفتاب،تاریک است.گرم ترین دست ها برای فشردن و لب ها برای بوسیدن را آغشته به زهر می دانم.مار غاشیه در هر آستین لانه کرده و زن ها بی وفا تر از سابق اند.
مکثی کردم و دربِ تالارِ پژواکِ ذهنم را به منطقِ خفته، گشودم.
اندیشیدم:بیشتر از بدی و سیاهی از نور خوانده ام و مهر و هم نوع خواهی.شاید عینک سیاه را کودکِ درونم زده و بی اختیار صدای منِ والد و منِ بالغ را در جیغ و الم شنگهِ خود،اَلَک کرده است.
در ادامه جوابش گفتم:"شایدم اشتباه میکنم،شاید جهان را سیاه می بینم برای آن که کودک درونم را آرام کنم که آنچه او گذرانده بود،طبیعی بود بلکه کمتر بهانه بگیرد.
چون او بد دید،جهان بد نیست."
چشم هایم پر شده بودند،از ترسِ ترکیدنِ بغضِ مردانه ام، بین کلمه های نواخته شده،مکث های طولانی میکردم که مبادا موسیقیِ لرزان و ناهنجار تار های حنجره،از دل پرم خبر دهد.
شب برگشتم خانه،خسته بودم و بعد ۱۸ ساعت سگ دو،ذوق استراحت داشتم.
گفت موزیک را قطع نمی کند،معترض شدم که میخواهم بخوابم.در جواب پرسید:"چرا نمیمیری راحتمان کنی؟"
در دل خواهشش را آمین گفتم.هوای زیر پتو،از شبنم چشمان شرجی شد!
تنهایی انسان به تعداد آدم های نزدیکش نیست.چه بسا کسی تنها یک هم کلام داشته باشد اما کیفیت حضور او تنور محبت را در سینه اش گرم نگه دارد،و کسانی با ده نفر زندگی کنند که هر کدام سطل آبی نثار تنور نیمه جانش کنند.
قفسه سینه ام به هندل زدن افتاده.انگار که سطح آن صحرای صافی باشد،مملوء از گیرنده های حسی،و هر مکالمه انسانی مانند بوته خاری است بدون ریشه.با باد روی سطح به این طرف و آن طرف سر می خورد و منجر به درد می شود.
ازش پرسیدم چرا جواب اس.ام.اس صبح بخیرم را نداد.

خواهش کرد من هم دیگر ندهم،حالش را به هم میزند.پنج سال به این کار وادارش کردم و همچنان به آن رغبتی ندارد.برای من سخت است.صحبتمان در روز از نیم ساعت تجاوز نمی کند.او در زنجان،من در تهران.کیلومتر ها را هُل میدهم که فاصله را فشرده تر کنم اما او خشت به خشت آجر هایی که روی سقف عشق،کاشته ام را لق می کند و ناغافل روی سر خودم می نشینند.
لذت زیستنم اخته شده.زندگی حد فاصل سطح زمین و عمق چاهی است که در آن معلقیم.مادامی که ریسمانی برای چنگ زدن باشد،مرگ دور است.
ریسمانی برایم نمانده الا امیدی مرموز که نمی گذارد با آغوش باز سمت عمق چاه شیرجه زنم.
آیه ای از انجیل زیاد در سرم می چرخد.عیسی روی صلیب وقتی آخرین ریسمانش می فرسود و ناامیدی روحش را سنباده می کشید پرسید:"خدایا!چرا رهایم کردی؟"
روی صلیب نیستم اما منم می پرسم.چرا رهایم کردی؟عدالت جن است و من بسم الله،هرقدر می دوم لیاقتم دور تر می گریزد.شایدم مستحقش نیستم،مستحق مهر و عشق و آسانی نیستم.
خوب،بد،زشت.
من تجلی زشتی ام.اگر باستان بود،صندلی نکبتی در المپ نصیبم می شد و مدیریت زشتی ها را به من می سپردند‌.

داستانغمگینقصهدل نوشتهخاطره
گیلگمش هنوز داره می گرده.گذرش اینجا افتاده!!!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید