ویرگول
ورودثبت نام
حدیث ذوالفقاری
حدیث ذوالفقاری
خواندن ۱ دقیقه·۱ ماه پیش

کوچه عاشقی

قرار ما در انتهای خیابان شب، آنجا که تاریکی، سراسیمه و خمار بر آغوش روز فرو می‌ریزد. من از خم کوچه آسمان که رد شدم تو با دسته گلی از ابرهای کبود با بوی دریا به استقبالم بیا. در میانه راه رسیدنمان به نقطه آغوش، لحظه‌ای مکث کن و ستاره‌ای بچین تا با دستان مردانه و امنت بر موهای مستم سنجاقشان کنی.

سپس موهای براق از نور ستاره‌هایم را نوازش کن و به پشت گوشم راهی کن. بعد از تبادل بوسه‌های فرازمینی‌مان، با قامت بلندت از آسمان، برایم ماه و خورشید بچین.

در یک گوشم ماه را آویز کن و در دیگری خورشید را. می‌خواهم فلک را به یادگار از تو بر تنم برقصانم. بر گردنم اما شهاب‌سنگ شبرنگی را بینداز که در مسیر رسیدن به شفق قطبی سقوط کرد و هزار تکه شد.

حالا پس از دیدارمان در آن شب بنفش رویایی، من از تو فلک‌افلاک را هدیه دارم و با خود به روشنایی روز سوغات می‌برم تا فانوس راه تاریک برگشتنم شوند.

فردا که به خانه شیشه‌ایم در آسمان برگشتم، پله‌های بلوری را در حالی به سمت ابرها می‌دوم که در رگ‌های دستم ،عطر اقیانوسی تو به‌جای خون جاریست.

من، با ذوقی کودکانه، خط بوی تن تو را از زمین به آسمان طی می‌کنم و بر جهان با فخر می‌پراکنمش تا هر ناامیدی زیر سقف دودی که استشمامش کرد، هوس عاشقی در انتهای خیابان شب کند و شب بعد در همان نقطه عاشقی ما، به تقلید از ما، ماه و خورشید بر گوشش آویز کند. چرا که ما عهد بستیم یک جهان را در آن کوچه، عاشق کنیم.

عشقنویسندهشعرعاشقیآسمان
عاشق کلمات
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید