
باز هم با خودم تنها شدم؛
مثل همیشه یادم آمد ساعت چقدر
بلند تیک و تاک میکند.
ماه چه آرام میرود تا محو شود،
و شب، سالها طول میکشد...
دیگر قصه ها، خوابم نمیکنند!
حتی آن دنیای خیالیِ اکلیلی،
که توی ذهنم شکل گرفته بود،
دیگر قصه نمیگوید...
صداها ساکت شدند...
دورم را نگاه کن!
خالی شده از هر چه بود؛
بالاخره وقتش رسیده بود که بروند...
آن طرف پل، یک چیز ایستاده بود!
لباسی سفید داشت
و صورتی که میخندید
و اینور پل، شکسته ترین ساخته دست بشر!
اما این شکسته ترین،
یادگرفته بود بقیه را بگیرد و تکههایشان را،
حتی از وجود خودش،
دوباره بسازد...
آدم ها، محبت را بدون منت نمیخواهند!
باید یک پتک پر از منت،
روی سرشان بکوبی تا یادشان بیوفتد
وظیفهمان نبود که سرهمشان کنیم...
اگر کردیم، لطف کردیم!
میتوانستیم در تنهاییِ جذاب و دلربا،
بنشینیم و بخندیم!
دنیا دستش کج است!
به خوبی ها نمره نمیدهد، سنگ میدهد!
به موقع بدی ها، ما را سر راهشان میگذارد...
دستم را بگیر تا بلند بشوم
مال قبلا ها بود!
الان لذتش در چشیدن طعم شکستشان، خوابیده است!
آنها فکر میکنند شیطان، توی جهنم مانده؛
ولی اگر روزی بفهمند چه در سرم میگذشت،
که با مشت جلویشان ایستادم
و به خورد مغزم دروغ دادم ــــــــــ
اشک ها را نخواهم بخشید
که بیهوده از چشمهایم گریختند؛
گریختند به فضای آزاد از اسارت تنهایی!
من به ذهنم دروغ میگفتم
که یادش نرود و شیطان را آزاد کند!
میگفتم نه از قصد نبود!
آنها نمیخواستند به ما بدی کنند!
فقط نیاز دارند به خوبی،
به چسب زخم
به یک آدم یک بار مصرف!
زیر این پوستهی کاغذی،
انسانی بود که شکست...
دورش چسب زدم، زیاد زدم
تا دیگر، دست بَشَر به من نرسد...
القاب آدم ها زود تغییر میکنند!
القابی که خودمان به آنها چسباندیم...
آسمان، ستاره هایت کو؟
ماه، دردانههایت کو؟
شب قدرش را ندانست؟
حق داری...
بعد از گذشتن طوفان نیمه شب،
دیگر رفیق نیمه راه نیاز نداری!