ویرگول
ورودثبت نام
الف نوشته
الف نوشتهدانشجوی زبان انگلیسیم اما دستی در نوشتن دارم؛ داستان های کوتاه و متن های تک صفحه‌ای:)
الف نوشته
الف نوشته
خواندن ۲ دقیقه·۳ ماه پیش

آنسویِ استوا...

جهانی‌ست، آنسوی استوا!
جهانی‌ست، آنسوی استوا!

شب‌ها، بهانه خوبی برای فکر کردن می‌دهند؛

اینکه ماه به سمت خانه که می‌تابد؟

یا پروانه در لبخند کدام چهره آرام می‌گیرد؟

اما اینها بیهوده ترین افکار آدم‌هاست!

شب، نقطه اوج زندگی‌ست...

همانجا که یا می‌خوابی و

تسلیم هرچه بشود میشوی،

یا مثل یک شمع می‌نشینی تا

آب شدن، خاموشت کند...

به بهانه رسیدن ماه و ماهی،

چگونه بمیرد، آدم عشق پرست؟

شب ها، زیر این آسمان مهتابی،

پوسته توخالی شهر، هیچ صدایی ندارد؛

آب آینه می‌شود برای ماه و ماه،

می‌شود امید برگشتن خورشید فردا...

کنار حوضچه بزرگ آرزو،

همانکه وسط این پارک نشسته، ميگفتند

عاشق و معشوقی غرق شده بودند؛

مردم می‌آمدند و سکه می‌انداختند

تا به عشقشان برسند!

ولی خودم میبینم که نگهبان پارک،

هر شب قبل از اینکه برود،

می‌آید و سکه ها را جمع می‌کند، می‌برد...

خودم دیدم!

امشب هم آمد، جمع کرد، رفت...

وقتی نگهبان می‌رود،

ماه یکی دو قطره بالای آب می‌گرید؛

رویش را آنطرفی میکند به سمت گورستان،

و چنان با حسرت نگاه میکند

که انگار از زنده ها ناامید شده...

من هم همینطور، ماه!

هر بامداد، خودم را می‌رسانم

به جایی که ماه، منتظر می‌ایستد؛

توی این شهر کوچک، سریع معروف شدم!

به یک آدم دردمند، خسته، مستاصل و...

کلی از این لقب هایی که آدمها،

سعی می‌کنند دیگران را به روانپریشی متهم کنند...

می‌گویند هر شب که به پارک می‌آیم،

صدای کسی را نمی‌شنوم

و فقط نگاهم را به یک نقطه دور،

درست جلوی پایم میدوزم؛

من عاشق صدای فواره ها هستم!

وقتی آب از آنها، رقص کنان به پرواز درمی‌آید،

آرامشی ست که به من هدیه داده می‌شود...

هر شب، راهم را طولانی‌تر می‌کنم

تا ببینم پاهایم تا کجا می‌توانند مرا ببرند...

سوار شال خیال میشوم و

به امید ردپایی که در برف گم شده،

به دنبال نور شفق قطبی،

رقص کنان تا جهانِ آنسویِ استوا می‌روم...

کسی آن عقب ها منتظرم نیست!

ماهی هم به زودی می‌میرد

و دیگر نیازی به بودنم ندارد...

میخواهم دور این آسمان آبی و زمین خاکی،

بگردم تا شاید بتوانم

رد ستاره را که روی زمین افتاده

و دارد می‌میرد از سرمای جهنمی را

پیدا کنم و آنرا روی دل آسمان بچسبانم...

سفری بی پایان،

به عمق ناشناخته،

جهانم را به دنبال نور خواهم دوید...

این خانه چه زیباست ولی، خانه من نیست!

خانه‌من، دورافتاده!

در اعماق جنگل های خاکیِ دریا...

شب‌ همه ما یکی بود ولی،

تاریکی‌های ما فرق داشت...

من همه چیزم را که یک ژاکت بود،

با خودم توی این چمدان به این بزرگی،

که پر از نبودن های سنگین است،

چپاندم و می‌روم تا جایی که

چشهمایم نتوانند ببیند و قلبم،

سرد شود و اميدم

که همیشه مرده بود، بخواهد بدنم را ترک کند...

از رفتن به درد می‌آیم ولی،

ماندن در گذشته زنده، جز مردن آینده،

سودی برای جهان خیالی من، ندارد...


بعد از چند وقتی نبودن، بود شدم تا نیست نشوم!

در حسرت جهانِ آنسویِ استوا...

دلنوشتهنویسندهمتنکتابخیال
۱۳
۰
الف نوشته
الف نوشته
دانشجوی زبان انگلیسیم اما دستی در نوشتن دارم؛ داستان های کوتاه و متن های تک صفحه‌ای:)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید