همه چیز اتفاق افتاد
قسمت ششم
زندگی نباتی (۲)
-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ــ-
پلکی به هم زدم و
خودم را در طبقه چهارم بیمارستان دیدم...
سریع پیش گرگ رفتم
شال و کلا کرده روی تختش نشسته
بود و کتابی میخواند...
رویش نوشته بود:
هنر خوشبختی...
تعجب کردم و پرسیدم:
چی شده برادر کوچیک من کتاب خون شده؟
تو که از خوندن یک صفحه کتاب
بیزار بودی!
خندهای از ته دل کرد
خدای من...
یعنی قرار بود دیگر صدای
خندهاش را نشنوم؟
گرگ: خب بالاخره وقتی
دیر به دیر میان ملاقاتت، مجبوری
خودتو یجوری سرگرم کنی...
دکتر الویس خیلی کتاب به من داد
تا تو این مدت بخونم...
این کتاب رو بهم داد و گفتش که
امیدوارم از همیشه زندهتر باشی...
نمیتوانستم نگاهم را
لحظهای از صورت معصومش بردارم...
خیلی چیزها را تجربه نکرده بود
مثل من اما
من که قرار نبود 703 ساعت دیگر
آخرین بار به صدای گرامافون
گوش کنم...
فقط میخواستم از آنجا ببرمش بیرون
دستش را گرفتم و گفتم:
یالا داداش بلند شو بریم
کلی کار نکرده هست که باید انجام بدیم...
از آن محیط نکبت بار خارج شدیم...
قرار شد کل راه را
پیاده تا خانه گز کنیم و از
از این عصر دلانگیز
نهایت لذت را ببریم...
با صدای آن پرنده که روی شاخه
درخت در میان خرابه ها نشسته بود
گوش هایمان را نوازش کنیم...
به خانه رسیدیم
کلید انداختم و وارد شدیم...
به هم ریخته، شلم شوربا
و هر کلمه دیگری که معنای
شلختگی میداد بود...
خانهای که زن در آن نباشد
خب از این بهتر هم اصلا نمیشود...
گرگ: آها همون جوزف قدیمی
بین اینهمه شلوغ پلوغی
بازم یه نظمی داره...
من یه دوش میگیرم
و بعدشم بریم یه شامی بزنیم جوزف...
سرم را به نشانه تایید تکان دادم
هر چه که او میخواست
حتی اگر لازم بود تا نوک قله قاف بروم...
روی مبل نشستم
کنترل تلویزیون را از لای خرت و پرت ها
بیرون کشیدم ولی باطری
تمام کرده بود...
من: بیخیال تلویزیون؛ یه چند دقیقه بخوابم، واقعا خستم...
پاهایم را روی مبل دراز کردم
خستگی در کردم و چشمهایم روی هم
نرفته خوابم برد...
*دو دقیقه بعد*
تلفن زنگ زد
من: از شانس من. یه دقیقه خواستیم بخوابیما
بله؟
ماریا: سلام آقای بینوود. ماریا هستم.
من: سلام ماریا. چطوری؟
ماریا: ممنون خوبم اما یه سوالی دارم درباره چارت ها و توضیحاتش
من: خب بپرس راهنماییت کنم
ماریا: نه حتما باید چارت ها رو ببینید
اصرار شدیدی داشت که
حتما چارت و توضیحات را ببینم
من: من تا چند دقیقه دیگه بیشتر خونه نیستم.
ماریا: هر جا که باشید من خودمو به شما میرسونم
من: باشه پس ساعت ۱۹ میدون شرقی، پیتزا فروشی متیو...
تلفن را قطع کردم و خوابیدم...
دو نیم ساعتی خوابیده بودم...
بیدار که شدم
دور و اطراف را نگاه کردم
اما گرگ نبود
صدای آب هم نمیآمد
ترسیدم نکند سرش گیج رفته باشد
یا تومور ها به مغزش فشار بیاورند
و زمین بخورد...
عین جن زده ها از جایم پریدم
و همه جا را نگاه کردم...
من زهر ترک شده بودم اما گرگ
با خیال راحت، روی صندلی گهوارهای
که یادگار مامان بود نشسته بود
و داشت آلبوم عکس های بچگیمان
را نگاه میکرد...
گرگ: جوزف اینجا رو نگاه کن
یادته وقتی رفته بودیم تو رودخونه
و من انقدر سبک بودم که آب
داشت منو میبرد؟
تو پریدی و منو گرفتی...
راست میگفت
این خاطره را بهتر از همیشه یادم بود
همگی با هم به مسافرت رفته بودیم...
وقت نهار بود و شکم هایمان
سر و صدا میکردند...
بابا در یک پارک جنگی
که از وسطش یک رودخانه نه خیلی بزرگ
ولی با آبی زلال و خنک میگذشت
نگه داشت...
من و گرگ از ماشین پایین پریدیم
و با لباس تلپی پریدیم توی آب...
وقتی بالا سرم را نگاه میکردم
نور آفتاب بود
که در میان برگهای درختان
بی هیچ نگرانی از قضاوت دیگران
داشت میرقصید...
صدای آرامش بخش آب هنوز هم
ذهنم را آرام میکند چه برسد به زمانیکه
بچه بودم و... خب دغدغهای نداشتم...
اما یکهو صدای جیغ گرگ
کل پارک را پر کرد که داشت
با جریان آب همسو میشد و میرفت...
من هم مثل قهرمان داستان های کمیک
پریدم و یک دستم را
قلاب کردم به درخت و یکی هم گرگ
را گرفتم تا بابا سر رسید و
به ضرب الاجلی نجاتمان داد...
حالا از همه آن خاطره
فقط من ماندم، بابای بی حوصله
خاطرات مامان و گرگ؛ گرگ هم که...
لباسش را سمتش پرتاب کردم...
من: بلند شو داداش
آماده شو بریم...
از دیدن عکسای قدیمی
چیزی جز خاطره های بد زنده نمیشه گرگ...
ممنون که تا اینجا خوندید🤍✨
لطفا نظرتونو برام بنویسید❤️
ادامه به قسمت هفتم: