
هرگز دقت کردهاید که از خوشی های روزمره،
یا دلزده شدیم یا میترسیم و میلرزیم
که نکند اینکار را بکنیم و
آدمها چگونه قرار است به ما نگاه کنند؟
مثلاً دوست داریم مثل قدیم ها،
توی کوچه با بچه ها لیلی بازی کنیم؛
یا شاید یک دستبند درست کنیم
با همین جینگیل فینگیل خوشگل ها!
میترسیم نکند غریبهای که دارد
از آسمان روزگار ماهی میگیرد
برگردد و بگوید:
ای خرس گنده؛ این چیه دستت کردی؟
یا نکند بگوید:
مگه بچهای لیلی بازی میکنی؟
ما نمیدانیم حتی آن غریبه،
شاید خودش هم بخواهد دست ما را بگیرد
و بدویم توی یک باغ بزرگ و
قایم باشک بازی کنیم...
بعدش هم با دست های پفکی،
جلوی تلویزیون به یک خواب خیال انگیز برویم...
یادمان رفته دلخوشی های کوچک را؛
دلخوشی های کوچک آدمها،
هر چقدر کوچک و ساده،
باز هم دل را زنده نگه میدارد...
ما نیاز نداریم به دلخوشی های کوچک،
وقتی که زیر یک خروار خاک،
داریم خوراک شام شب مورچه ها میشویم؛
یا وقتی یک گوشه نشستهایم
و پایمان حال ندارد حتی قدم از قدم بردارد
و مینشیند با یک عصا!
دلخوشی من،
یک فنجان چای بود
و زمزمه کردن آوای زندگی،
روبهروی نگاه خورشید و کنار میزبان تنهایی؛
دلخوشیام کوچک بود،
ولی هنوز زنده بود!
قبل از اینکه به دست عشق،
جام زهر نشان شیرین را
یکسره بالا بکشد...
و ما از پس آن دلخوشی کوچک،
ما خواهیم شد...
به نام پیدایش نور که پایان هر چیز زیباییست؛
زیبایی میسوزد در روشنایی خودش...