
میتوانم تصور کنم زندگی چقدر قشنگ میشد
اگر سلام را کسی علیک میگرفت؛
خیلی تلاش کردم تا با این گونه دوپا،
مثل یک انسان سلام کنم ولی،
آنها حتی از خودشان هم متنفرند...
من به خودم قول داده بودم،
مثل اینها منفور نباشم!
ولی بیهوده بود...
من پیروی میکردم از کسی که،
زندگی انسان های خوب برایش محترم بود؛
ولی بعضی ها او را دلقک خطاب میکردند...
کسی درونش را نمیدید!
او را دیوانه خطاب میکردند!
آن هم کسانی که روی زمین میچرند
آنرا آلوده میکنند
رویش تف میکنند
و در آخر هم بی گناهان را، با اسم عدالت،
به سرنوشت نهایی دوپاها میرسانند؛
ولی خیلی دردناک!
آخرین جملهاش این بود:
من برمیگردم!
ولی از مرگ، راه فراری نبود...
دلقک تنها نبود؛ روحش هم خبر نداشت
زیر پوسته توخالی این شهر،
چقدرها داشتند راهش را با عشق ادامه میدادند...
و من یکی از آنها بودم!
خوشبختم که جایی پنهانی،
دور از هر کسی که منتظرم باشد،
دارم با شما حرف میزنم؛
البته خیلی ها منتظرم نيستند!
درست مثل بابانوئل، از دودکش میخزم
و با یک دست نوازش گرم،
آنها را شگفتزده میکنم!
برخلاف آن پیرمرد ریشو، من از شما
توقع گذاشتن یک لقمه کوکی شکلاتی
با یک لیوان شیر تازه گاو ندارم!
خودتان که باشید و قول بدهید
بدون جیغ و داد و ترس با هم صحبت کنیم،
برای من کافیست...
اوه ببخشید، ادبم کجا رفته؟!
من جیمز هستم؛ جیمز اسمیت...
اخراجی ارتش!
آن هم به دلیل باور به باورهای خودم!
بگذارید کمی باورهایم را برایتان شفاف کنم؛
مثلأ... آخرین جنگی که شرکت کردم؛
وظیفه ما بود که با گروه های تروریستی،
مبارزه کنیم و از مردم به اصطلاح بیگناه
دفاع کنیم...
هه عجب مزخرفاتی!
آن مردم به اصطلاح بیگناه،
گریه زمین را درآورده بودند!
به صدای فریاد زمین گوش کن!
و به صدای مردن امید زندگی زمین!
چطور میتوانستم این انسان ها را،
زنده بگذارم و از زندگی پوچشان محافظت کنم؟
پس دستورم را به نیروهای تحت کنترلم دادم؛
دستور به عقب نشینی!
نیروها حق اعتراض نداشتند؛
فرمانده بودم!
قدرت داشتم!
و در مخالفت با دستورم، حق تیر داشتم!
مثل یک خدای به یغما رفته؛
همانقدر بیخیال و همان اندازه پرقدرت
گوشهای نشستم با زیر دستانم و
به مردن ها نگاه کردیم...
میتوانستم صدای تشکر زمین را بشنوم...
صدای تشکر آب، درخت و پرندگان!
قلبم آرام میگرفت؛
حدس میزنید کی آرام میشدم؟
وقتی تشکر میشنیدم؟
نه! وقتی میدیدم که بیگناهان ریاکار
با یک چاقوی تیز، گلویشان بریده میشد و
خونشان زمین را رنگین میکرد،
وجودم آرامش میگرفت...
یا وقتی صدای یک بنگ،
ناله و فغان یک احمق گناهکار را تمام میکرد
و مغزش زمین را در آغوش میگرفت،
آرامشم تکمیل میشد...
اما خب بالادستی ها، از من راضی نبودند!
میگفتند دیوانه شدم و صلاحیت ندارم
که این جنگ را خاتمه بدهم...
پس اخراجم کردند!
آن هم بعد از ۲۰ سال تلاش برای نجات زندگیها!
ماشه را روی سر بالادستی بیعرضه کشیدم
و همین سبب شد که چندسالی را
پیش دلقک، شب را صبح کنم
و صبح دیگران را تاریک مثل شب!
شبی که دلقک اعدام شد را کامل به یاد دارم؛
یک وکیل اینجا بود
تا رفته رفته از زیر زبانش بکشد که
قضیه از چه قرار است
و چقدر اطلاعات میتواند قبل از اعدامش
به رزومه کاریاش اضافه کند...
دلقک بدجور ترس را در تن
آن وکیل انداخته بود...
صورتش عین گچ سفید شده بود!
اگر دلقک را برای اعدام نمیبردند که،
وکیل همان موقع سکته کرده بود!
من از دور میدیدم که وجود دلقک چقدر آرام بود...
خدابیامرز به من برای کندن تونلی
به بیرون از این زندان کمک کرده بود!
و فردایش، درست موقعی که
چندتا زندانی احمق را به جان هم انداختم،
بند و بساطم را جمع کردم و
مثل اسب فرار کردم...
من اشتباه دلقک را نخواهم کرد!
میدانم کجا و چطوری کار را بکنم...
آدم نباید تجربه را تجربه کند؛
مگه نه؟
ای بابا یادم نبود نمیتوانید صحبت کنید...
پارچه دور دهانتان سفت است؛
و چشمهایتان متعجباند که دلقک کیست
و این داستان اصلا از کجا سردرآورده؟
مهم نیست!
کسی که باید میفهمید، فهمید!
شما نترسید!
به نور نگاه کنید؛ تازه سر و کلهاش پیدا شد!
ما باید در پیدایش نور، بمیریم...