
بخش دوم:روز دوم
« قام قام. بیبیب.» مرد چشمانش را باز کرد و سرش را به سمت صدا چرخاند.
پسر روی میله ی کنار تخت، ماشین بازی می کرد. مرد با اخم پرسید: « داری چی کار می کنی؟ چرا اینجایی؟»
پسربچه بدون توجه به سوال مرد، ماشینش را روی میز گذاشت و هواپیمایش را به هوا فرستاد. «ووو، هواپیما داره سقوط میکنه. مراقب باشید.» همانطور که دور اتاق می چرخید این جملات را تکرار کرد. مرد عصبانی شد.
وبا فریاد آرامی گفت: « همین الان برو بیرون. اگه نری خودم می کشمت.» پسر، حرف مرد را نشنیده گرفت. به سمتش رفت و با شور و هیجان زیاد پرسید:« میای باهام بازی کنی؟»
مرد چاقویی که از پرستار، دزدیده بود را بالای سر پسر گرفت و گفت:« انگار خیلی دوست داری مرگ رو ببینی.» پسربچه سرش را کج کرد و پرسید: « مرگ یعنی چی؟»
ذوق مرد کور شد. با احتیاط پرسید: « تو.. نمیدونی مرگ یعنی چی؟!» پسربچه سرش را به چپ و راست تکان داد: «نمیدونم یعنی چی.» چهره ی مرد غمگین شد. چاقو را پایین آورد با ناراحتی گفت: « ای بابا. اگه ندونی که مرگ چیه. کشتنت اصلا کیف نمیده.» پسر تکرار کرد: « کیف نمیده؟» مرد با هیجان و ولع توضیح داد: « کشتن آدما وقتی کیف میده که بتونی اون قیافه ی ترسیده و لرزونشون رو ببینی.»
پسر گیج نگاه کرد. به مرد گفت: « یعنی من باید به ترسم؟ آخه تو که ترسناک نیستی.!»
ناگهان آتش خشم در وجود مرد شعله ور شد. در یک چشم برهم زدن. چاقو را بالا آورد و صورت سفید پسربچه
را خط خطی کرد.
پسر نه جیغ کشید و نه حرکتی کرد. فقط با وحشت و ناراحتی به مرد خیره شد. مرد شوکه شده بود. با چشمانی پر از ترس، به خونی که از زخم های صورت پسر میریخت زل زد.
پسر پلک هایش را برهم زد و پرسید: « کشتن این شکلیه؟
یعنی مُردن اینقدر درد داره؟» مرد نمی تواست جوابی بدهد.
فقط به پسر نگاه کرد. پسر به مرد گفت: « من قراره بمیرم. ولی من نمیدونم مرگ یعنی چی. آقا شما میدونی مرگ درد داره یا نه؟ آخه من دوست ندارم مثل الان دردم بگیره.»
ناگهان مرد که دستانش می لرزیدند فریاد زد: « از اینجا برو بیرون.» پسرک همانطور که با دستان کوچکش زخم ها را پنهان کرده بود از اتاق خارج شد.
ادامه دارد....
#تنها_چیزی_که_یادم_می_آید