ویرگول
ورودثبت نام
الکساندرا ی تنها🖤
الکساندرا ی تنها🖤
خواندن ۱ دقیقه·۹ ماه پیش

پدر من !!داستانی کوتاه روایت میشود

در کلاس باز شد..سوگند مثل همیشه با موهای فرفری بر سر در کلاس حاضر شد مقنعه شو سرش کرد ..اروم‌به بچه ها لبخند زد و نشست اما هیچکی جوابشو نداد..معلم‌ ریاضی سر کلاس بود اروم‌پرسید:سوگند جون جواب این مسئله رو میدونی سوگند با لبخند جواب داد..بله خانم..

+پس بیا بالا عزیزم


سوگند به سرعت باد مقدار ایکس و ایگرگ رو بدست آورد و نشست ..معلم گفت:آفرین سوگند جون..کل کلاس به حل مسعله رسید.سوگند منتظر رسیدن زنگ تفریح بود..زنگ‌ که خورد چند تا از بچه ها اومدن سراغش:سوگند یادت رفت بت چی گفتیم گفتیم‌اگه مشقامونو ننویسی بازم جلو بچه ها ضایعت میکنیما!!!


سوگند گفت:باشه مینویسم ولم کنین!

سوگند از پله ها پایین رفت و وارد حیاط شر و به داخل دستشویی رفت و مثل یک ماهی کوچولو گریه اش سر گرفت:خدایا آخه چرا؟؟چرا من باید انقد مسخره بشم..؟کوله اش رو برداشت و به سوی خانه رفت..کلید در با صدای فین فینش در هم‌ برهم شد..پدرش داخل خانه بود..

-بابا من رسیدم

+خوش اومدی دخترم.!چرا چشات قرمزه؟؟؟

-هیچی بابا

+سوگند؟؟

_جانم بابا؟؟

+تاحالا قصه‌ی درخت پر و پیچ تابدار رو برات تعریف کردم؟؟؟خب بزار تعریف کنم یکی بود یکی نبود توی به جنگل سبز همه جور درختی بود درخت مو و زرد الو و البالو ..امت یه درخت پر پیچ همیشه تنها بود پر از خار بود با اینکه همیشه شاد بو اما غمگین هم‌بود ..خلاصه یه روز اومدن همه‌ی درختارو قطع کرد به جز اون درخت پر پیچ و تاب میدونی چرا؟،چون اون خاص بود ..


بچه ها اینم از داستان کوتاه

داستان کوتاهپدرداستانداستان زیباداستانک
مِهربوט نَباشیـב مِهربونا تِکرارے میشَن...!🖤
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید