بیا خیال کنیم روی چمنها دراز کشیدهایم. دوباره بچه شدهایم و داریم به ابرهای توی آسمان نگاه میکنیم و برایشان قصه میبافیم. آن یکی شبیه لاکپشت است این یکی شبیه پرنده. دنبال هم میدوند و بعد محو میشوند.
حالا بیا چشمهایمان را ببندیم. بازشان که کنیم شب میشود. این بار زیر آسمان کویریم. ستارهها چشمک میزنند. راستی چرا از شب به جای ستارههایش ظلماتش نصیبمان شد؟
مگر نمیگفتند که زندگی خاکستری است. پس چرا از این خاکستریِ وامانده بیشتر سیاهی و تاریکیاش نصیبمان شد؟ باید زور بزنیم که روزنهی نوری پیدا کنیم که لکهای سپید بیابیم....
بیا فراموش کنیم همه چیز را. بیا یک لحظهام که شده فراموش کنیم که هستیم و کجاییم و از کجا آمدهایم و قرار است چه شود یا چه بر سرمان آمده. بیا خیال کنیم توی ماشین در راه شمالیم. جاده سبز است و دستمان را از پنجره میبریم بیرون تا باد را بگیریم. به دریا فکر میکنیم. به دریایی که دلمان برایش تنگ شده.
بیا خیال کنیم. چون فقط همین خیال را داریم که هیچکس نمیتواند ازمان بگیردش. بیا خیال کنیم سوار بالن شدهایم. منظرهی جنگلها، حیوانات و آدمهای آن پایین با آن کوهها و رودها شگفت انگیز است. بیا دور شویم دور و دورتر و برویم بالا و بالاتر...
شاید وقتی چشمهایمان را باز کنیم صبح شده باشد عزیز من.