کاش لااقل مزاری داشتی تا میآمدم بالای سرت. اینها را همان جا برایت میگفتم و بعدش برای همیشه میرفتم که میرفتم. همان جا بهت میگفتم: «قبول، تو بُردی. تو همان بعدازظهر خوابآلود نیمههای اردیبهشت بُردی.»
عصر آن روز آمدی کنار پلههای حیاط. حرفی نمیزدی اما معلوم بود میخواهی چیزی بگویی. شاید میخواستی عذرخواهی کنی. مدام پشت سرت را نگاه میکردی. نزدیک که شدی بوی تند سیگار خورد زیر دماغم. تا خواستی حرفی بزنی، من نذاشتم. سرت داد زدم که: «خیال کردی خیلی هنر کردی سوسک رو انداختی به جون یه خانم و معرکه درست کردی؟ فکر کردی خیلی مردی؟! یکی جون زن و بچه مردم رو میخره و یکی هم میشه مثل تو!» مطمئن بودم صدایم آنقدر بلند بود که رفقایت هم شنیدند. کم آورده بودی. فکرش را نمی کردی دختری که آن بالا روی سکو ایستاده بود و پشت به کلاس، تندتند فرمولهای ماضی بعید و لغتهای مهم درس دوم را روی تخته مینوشت، اینطور دل شیر داشته باشد. دل شیر که نداشتم. یعنی از اولش هم نداشتم. اما اگر از من میپرسی میگویم همان موقع که قبول کردم داوطلبانه عصرهای شنبه و چهارشنبه بیایم خاک سفید و به بچههای کار درس بدم، دل شیر پیدا کردم. شوخی که نبود، برای آمدن باید سه نفر را راضی میکردم. من که تازه بیست و دو سالم را تمام کرده بودم میخواستم بیایم جایی که به هر که میگفتم، اخمهایش را توی هم میکرد و میگفت: «اونجا جای تو نیست. این همه کار خیر مونده روی زمین، حتما باید بری خاک سفید درس بدی؟!» یک هفته طول کشید تا مامان را راضی کردم. مطمئن بودم او بلد است چطور بابا و محمد را راضی کند. آخرش با کلی التماس و قسم و آیه راضیاش کردم که با ون بچههای انجمن بیایم و با همانها هم برگردم. قول داده بودم فقط همان یک ماهِ قبل از امتحانات خرداد بیایم. حتی وقتی مامان گفت: «خوب گوشهات رو باز کن. برای دفعههای بعد دارم میگم. دور این جور برنامهها رو کلا خط بکش»، سر تکان دادم و زیر لب قول دادم: «باشه».
تو هم آن روز سرت را انداختی پایین. ناخن انگشت شستت را به دندان گرفتی و چشمهایت را دوختی به صفحههای کتابی که جلویت باز بود. حتما با خودت فکر میکردی وقتی کتابم را باز کنم و آن سوسک سیاه لعنتی از وسطش بپرد بیرون، اول کتاب را ول میکنم روی زمین و جیغ میکشم. بعد هم کیفم را از روی میز بر میدارم و موقع رفتن میگویم: «حیف من که از اون کله شهر پاشدم اومدم به شماها درس بدم که سری توی سرها پیدا کنید و برای خودتون آدمی بشید.» اما یادت هست من چه کار کردم؟ با یک حرکت سوسک را زیر پایم له کردم. چندتا از رفیقهای تازه کارت خم شدند تا این صحنه را ببینند. چشمهایشان داشت از حدقه بیرون میزد وقتی که با دو انگشت سبابه و شستم، سوسک را از شاخکهایش گرفتم و از پنجره کلاس پایین انداختم. آن وقت بود که کف دو دستم را بهم تکاندم و گفتم: «سوال بعدی رو کی میخونه؟»
بعضی از رفیقهایت همان موقع سر چرخاندند و به تو که عقب کلاس نشسته بودی، نگاه کردند. فهمیدم کار تو بود. تو هم فهمیده بودی که باختی. اما نه، آخرش تو بُردی!
حتما با خودت فکر میکردی عجب سر نترسی دارد این دختر که سوسک را اینطور گرفت و از کلاس بیرون انداخت. اما هیچ وقت نفهمیدی آن شب وقتی که به خانه رسیدم، بیشتر از ده بار دستهایم را شستم. هر بار که بو میکردم هنوز بوی آن سوسک لعنتی را میدادند. آن شب از شوک کاری که کرده بودم، تب کردم. وقتی مامان پارچه خیس را روی پیشانیام میگذاشت و با حرص میگفت: «بهت نگفتم اونجا جای تو نیست؟ تو که دماغت رو میگیری تا یه لیوان شیر گرم بخوری، تو که یه باد بهت میخوره سرما میخوری، رفتی وسط خاک و لجنِ خاک سفید به بچههای کار درس بدی؟!»، فقط خودم میدانستم که تبم از سرما و گرما و کثافت نیست. از ترس تب کردهام!
اما هفته بعد معلوم شد میخم را محکم کوبانده بودم. چون بعد از آن روز دیگر جیک هیچ کدامتان در کلاس در نیامد و فهمیدم آن تب و لرز ارزش این اقتدار را داشت! نه تو و نه هیچ کدام از دوستهایت تا پایان آن یک ماه دیگر هیچ دردسری درست نکردید. هر بار که به خانه میآمدم، مامان تسبیح دستش بود. من را که میدید نفس راحتی میکشید و میگفت: «کی تموم میشه این یک ماه لعنتی؟ هر دفعه که میری تا برگردی چون به لب میشم. اگر اتفاقی بیافته، جواب باباتو چی بدم؟»
چهارشنبه آخر هم آمد و تمام شد. من از اینکه روی حرفم مانده بودم و این یک ماه را با همه سختیهایش به آخر رساندم خوشحال بودم و مامان از من خوشحالتر. من سر قولم ماندم. با بچههای انجمن خداحافظی کردم و دیگر هیچ وقت پایم را به خاک سفید نگذاشتم. حتی سالها بعد، وقتی شمعهای سی سالگیام را فوت میکردم فقط خاطره کمرنگی از تو و دوستهایت و آن یک ماه برایم مانده بود.
تا اینکه آن عصر دلگیر رسید. دوستت را در ایستگاه مترو دیدم. من که نمی شناختمش. اما او مرا شناخت. آمد روبرویم ایستاد. رگال چرخدار بزرگی داشت که از همه جایش هندزفری، شارژر، کابل موبایل و پاوربانک آویزان بود. سلام کرد، محلش نگذاشتم. خندید و گفت: «چه جذبهای، یادش بخیر.» فکر کردم مزاحم است. از دهانم در رفت و گفتم: «برو گمشو». اما همین که به اسم صدایم زد فهمیدم مزاحم نیست. خودش را معرفی کرد. اسمش حمید بود. وقتی هیچ نشانی از آشنایی در صورتم ندید، از تو گفت و از آن بعدازظهر و سوسک! خندهام گرفته بود. طوری با آب و تاب خاطره آن روز را تعریف میکرد که انگار همین دیروز بود که سرش را گذاشته بود روی میز و به تو و ضایع شدنت میخندید. برعکسِ تو که با آن هیکل درشتت و صورتی که به زحمت پشت لبش سبز شده بود، به دیوار ته کلاس تکیه دادی بودی و فقط نگاه میکردی. گفت که دانشجوی سال آخر مهندسی صنایع است. شبها و روزهایی که کلاس ندارد، در مترو فروشندگی میکند. دوباره خندید و گفت: «ناف ماها رو با کارگری بریدند، حتی اگر مهندس باشیم!» خواستم خداحافظی کنم که یکهو یاد تو افتادم. پرسیدم: «راستی از اون طراح عملیات چه خبر؟» این بار نخندید. گفت:
- مصطفی رو میگید؟
- پس اسمش مصطفی بود. ازش خبر داری؟
مسافری کنار رگال آمد و قیمت چیزی را پرسید. حمید با کلافگی گفت:
- آبجی کارت خوان ندارم. برو.
چشمم به کارت خوانی افتاد که توی کیسهای طوسی رنگ به رگال آویزان بود.
- تو که کارت خوان داری، چرا مشتری رو پروندی؟
- حوصلهاش رو نداشتم.
یکهو انگار آدم دیگری شد. فهمیدم سوال من اینطور کلافهاش کرده. دوباره پرسیدم:
- نگفتی، از اون دوستت چه خبر؟ هنوزم سوسک شکار میکنه؟
- نه دیگه. افتاده بود دنبال شکار حرومزادهها!
- پس نرفت دنبال درس و دانشگاه؟
- چرا اتفاقا اونم مهندسی صنایع قبول شد. با هم بودیم.
از لحن حرف زدنش، از کلماتش که مدام میگفت «بود» و «بودیم» تعجب کردم اما بیشتر از این چیزی نپرسیدم. ازش خداحافظی کردم. نرسیده به خروجی اول دوباره صدایم زد. برگشتم. آمد جلو. کمی این پا و آن پا کرد و آخرش گفت:
- ترم سوم که بودیم، مصطفی درسش رو ول کرد و رفت سوریه. خیلی وقت بود که زمزمه رفتن می کرد. چند بار هم به روی من آورد که با هم بریم اما من قبول نکردم.
حمید فهمیده بود بیتاب شنیدنم. برای همین طولش نداد.
- تا یک سال اول چند بار اومد و رفت. اما بعد از اون دیگه اومدنش کم شد. یک سال پیش خبر آوردند شهید شده. تا الان هم بدنش برنگشته! مطمئنم خودش نمیخواد برگرده.
قطار آمد و حمید به سرعت از من خداحافظی کرد و سوار شد. نمیدانم چند تا قطار آمد و رفت. نمیدانم چقدر روی آن صندلی کنار خروجی اول نشستم. همیشه هر بار که یاد خاطره آن بعدازظهر میافتادم برایم سوال بود که تو کِی وقت کرده بودی آن سوسک لعنتی را لای کتابم بگذاری. اما از روزی که حمید خبر رفتن و برنگشتنت را داد، برایم سوال شده که تو کِی وقت کردی آنقدر بزرگ شوی؟!
پایان
اردیبهشت 1403