Zahra Sadat
Zahra Sadat
خواندن ۶ دقیقه·۹ ماه پیش

دفترچه زیر تخت


هیچ وقت نفهمیدم پدر با خودش چه فکری کرده بود که سیمین را به خانه مان آورد. از همان روزی که پایش به خانه باز شد همه چیز به هم ریخت. مدتی بعد از آمدنش، به بهانه اینکه دکور خانه قدیمی است و انرژی منفی دارد، تمام وسایل خانه را عوض کرد و به سلیقه خودش چید. تنها جایی که تغییر نکرد، اتاق من بود. یعنی اجازه ندادم. قاب عکس مادر را که همیشه روی میز خاطره گوشه سالن بود، به اتاقم آوردم و روی میز گذاشتم. به سیمین فهمانده بودم وقتی نیستم اجازه وارد شدن به اتاقم را ندارد.

مطمئنم پدر همان چند ماه اول فهمید که اشتباه کرده اما سیمین انگار مهره مار داشت. کسی که معلوم نبود اگر منشی پدر نبود چطور می خواست شکم خودش و هلیا، دختر کوچکش را سیر کند. هرچند از وقتی که با پدر ازدواج کرده بود، دیگر به مطب نمی رفت و پدر هم ترجیح داد منشی دیگری پیدا کند. در عوض هر شب قبل از آمدن پدر تیپ می زد، کفش پاشنه بلند می پوشید و طوری راه می رفت که پدر خستگی از یادش می رفت. پدر همیشه سعی می کرد رابطه من و سیمین را درست کند اما هر بار تمام تلاشش بیشتر از یکی دو روز دوام نمی آورد و دوباره بگو مگوهای من و سیمین شروع می شد.

سیمین برای اولین تولد هلیا در خانه ما، کلی مهمان دعوت کرده بود و تصمیم داشت جشن مفصلی بگیرد. از قبل به پدر گفته بودم آن شب از اتاقم بیرون نمی آیم اما پدر حرفم را جدی نگرفت. شب قبل از تولد، با جعبه بزرگی به اتاقم آمد. کمی این پا و آن پا کرد و آخرش گفت:

- اینو فردا شب بده به هلیا. تو که با اون مشکلی نداری، داری؟

در جعبه را باز کردم. عروسک بزرگی داخلش خوابیده بود. صورت و دستهایش از جنس چینی بود. دامن زرشکی پف پفی و تور داری داشت. کلاه لبه داری سرش بود که موهای فرفری و براقش از دو طرف کلاه بیرون زده بود و چتر آفتابی کوچکی در دست داشت. قشنگ بود اما از قشنگی عروسک چیزی به پدر نگفتم و در عوض جواب دادم:

- من جمعه صبح آزمون دارم. باید تمام پنجشنبه رو درس بخونم. بهتره خودت بهش بدی.

پدر در جعبه را بست. انگشت هایش را میان موهای بلند و لختم برد.

- موی بلند خیلی بهت میاد.

چشم هایش را بست و با انگشت سبابه وسط پیشانی اش چند بار بالا و پایین کرد. لحظه ای بعد از لبه تخت بلند شد و قبل از اینکه در اتاق را ببندد گفت:

- ناامیدم نکن!

فردا ظهر که از مدرسه آمدم از بهم ریختگی خانه تعجب کردم. دو تا خانم جوان در حال درست کردن طاق بادکنکی زرد و بنفش بزرگی بودند. چند بادکنک هلیومی صورتی هم جلوی طاق و روی سقف چسبانده شده بود. نوارهای براق صورتی و طلایی شان مثل آبشار آویزان بود. سیمین با موبایلش حرف می زد و راه می رفت و به زنی که برای کمک آمده بود، مدام امر و نهی می کرد.

پاهایم را یکی در میان وسط شلوغی های سالن گذاشتم و خودم را به اتاق رساندم. از حمام که بیرون آمدن سیمین از پشت در گفت:

- جعبه پیتزات روی میزه، اگر گرسنته برو بخور. منتظر نباش برات بیارن توی اتاق.

بدون اینکه جوابش را بدهم، موهایم را خشک کردم و از خستگی روی تخت بیهوش شدم. چشم که باز کردم هوا تاریک شده بود و صدای بلند موسیقی می آمد. لباس فیروزه ای ساده ای پوشیدم. آرایش ملایمی کردم و موهایم را همانطور که پدر همیشه دوست داشت روی شانه ام ریختم. از اتاق بیرون آمد. همه جا رقص نور بود و بوی سیگار و ادکلن. با اینکه می دانستم سیمین مهمان های زیادی دعوت کرده اما از شلوغی سالن تعجب کردم. اکثر مهمان ها یا از دوستان و همکاران پدر بودند یا از دوستان و نزدیکان سیمین. نیمی از مهمان ها را نمی شناختم. خواستم سلام کنم اما مطمئن بودم در آن شلوغی کسی صدایم را نمی شنود. سیمین بالای سالن با هلیا و پدر می رقصید. همین که وارد سالن شدم، پدر چرخید و با دست اشاره کرد سمتش بروم. چشم های پدر از دیدنم برق می زد. رو به مهمان ها کرد و گفت:

- میخوام یه دور با خانم دکتر آینده خودم برقصم.

پدر دست من را کشید و وسط سالن برد. انگشت هایم را گرفته بود و دست هایم را به چپ و راست می برد. هر بار که نور روی صورتش می افتاد، می دیدم چشم هایش از نم اشک پرشده است. با این حال از ته دل لبخند می زد. سیمین لباس قرمز تنگی پوشیده بود و موهای فرفری اش را بالای سرش جمع کرده بود. هلیا را در بغل گرفته و گوشه سالن ایستاده بود. گوشه لبش را می جوید و حواسش نبود رژ قرمز اناری اش دارد کمرنگ می شود. پدر بی توجه به دور و بر فقط به چشم هایم خیره شده بود و می رقصید. آخر سر دستم را بالا گرفت، من چرخی زدم و از زیر دستش رد شدم. مهمان ها دست زدند و سوت کشیدند. پدر دستم را گرفت و من را در آغوشش کشید. پیشانی ام را بوسید و روی یکی از صندلی ها نشست.

به سمت اتاقم رفتم تا هدیه هلیا را بیاورم. سیمین پشت سرم آمد. در را بست. دست به کمر ایستاد و گفت:

- نه تو و نه اون مادر گور به گور شده ات نمی تونید زندگی منو خراب کنید.

برگشتم و سینه به سینه اش ایستادم. با اینکه کفش پاشنه بلند پوشیده بود، باز هم قدم بلندتر از او بود.

- سیمین حرف دهنتو بفهم. تا الان هم فقط به ملاحظه بابا تحملت کردم و چیزی نگفتم.

سیمین با کف دست ضربه ای به شانه ام زد اما تعادلم را از دست ندادم.

- مثلا چه غلطی مونده که نکردی؟ بابات فکر میکنه دخترش یه فرشته معصومه، خبر نداره چه فتنه ای هستی!

انگشت اشاره ام را به سمت در گرفتم و گفتم:

- تا مهمونی امشبتو خراب نکردم از اتاق برو بیرون.

سیمین بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت. بغض راه گلویم را گرفته بود. دستم را جلوی دهانم گذاشتم تا صدای گریه ام بلند نشود. صدای سیمین را می شنیدم که می گفت:

- اول عکسامون رو بگیریم بعد کیک را ببریم.

خم شدم و از زیر تخت دفترچه قدیمی ام را بیرون آوردم. بعد از فوت مادر دیگر سراغش نرفته بودم کم کم از یادم رفته بود. دفترچه را ورق زدم. به آخرین صفحه نوشته شده اش نگاه کردم. گریه هایم بیشتر شد. آن روز هم مادر سر دیر آمدنم قشقرق به پا کرد. نمی خواستم اینطور بشود. فقط دلم می خواست از دست سرزنش ها و غرغرهایش خلاص شوم اما مرگ نه! این آن چیزی نبود که می خواستم.

ولی حالا واقعا می خواستم از دست سیمین راحت بشوم. خودکار بین دو انگشت یخ کرده سبابه و شستم می لرزید. به سختی نوکش را روی کاغذ گذاشتم. چشم هایم را لحظه ای بستم. نفس عمیقی کشیدم. چشم باز کردم و وسط صفحه سفید با رنگ مشکی نوشتم:

«گورتو برای همیشه از زندگی من و بابا گم کن. دیگه هیچ وقت برنگرد!»

دفترچه را بستم و تا خواستم خم بشوم و زیر تختم بگذارم، صدای انفجار بلندی از سالن آمد و بلافاصله صدای جیغ مهمان ها بلند شد. از اتاق بیرون پریدم. بادکنک های هلیومی بالای طاق ترکیده بودند. آتش دست و صورت سیمین را گرفته بود.

پایان

داستانداستان کوتاهداستان جادوییرئالیسم جادوییادبیات
گه جور می‌شود خود آن بی‌مقدمه / گه با دو صد مقدمه ناجور می‌شود گاهی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست / گاهی تمام شهر گدای تو می‌شوند‌‌‌
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید