ویرگول
ورودثبت نام
ایزابل بروژ
ایزابل بروژ
خواندن ۳ دقیقه·۴ ماه پیش

دیدار با کبری خانم ، به صرف شیر بُز!

درود کبری خانم!

به هیچ‌یک از دیگر نام‌هایتان خطابتان نمی‌کنم. نه قجری که در شناسنامه‌تان نوشته شده و نه عشرتی که صدایتان می‌کردند و نه قمری که به اشتباه بر روی سنگ قبرتان درج شد. می‌دانم که کبری را خود برگزیده و بیشتر دوست داشته‌اید. آن‌هم با پسوند خانمش! افسوس که کوته عمر شما فرصت آشنایی‌ بیشترمان را ربود. گاه می‌اندیشم همه چیز می‌توانست متفاوت‌تر باشد. بهتر؟ آسان‌تر؟ نمی‌دانم!

اصلا این‌ها را بیخیال . شما هم آن بامداد قدیمی را یادتان است؟

آنروز از راه که رسیدم در گستره آغوشتان مرا به مهر فشردید و باهم به کلبه‌ی کوچکی رفتیم که در وسط باغچه‌ای گلگون قرار داشت و در اطرافش درخت‌های بید مجنون قد علم کرده بودند . قبل از ورود دستی به سر بزی که کنار کلبه ایستاده بود کشیدید و نوازشش کردید . او نیز با چشمانی بشاش نگاهتان می‌کرد و من با قلب هفت ساله‌ام تنها چیزی که از این نگاه در می‌یافتم این بود که با بهترین دوست‌هایم در اطراف سبزه‌زاری از برای ضیافتی جمع شده‌ایم . نور ماه یا که شاید خورشید از لابه‌لای پرده‌های توری کهنه می‌تابد . کبری خانم کیک می‌پزد ‌‌‌. بز به ما شیر تعارف می‌کند و من پشت میزی از قدم بلندتر مینشینم و مطمئن هستم که اینجا برای ابدیت امن و امان است . شما می‌خندید و با زکاوتی که هنوز هم زبان زد خاص و عام است نگاهم می‌کنید و لیوان را به دستم می‌دهید و من جرعه جرعه گرمای شیر و محبت را سر می‌کشم و می‌خندم .

از شما می‌پرسم: مامان میگه شما و آقاجون باهم خیلی مشاعره می‌کردید؛ درسته؟ جواب می‌دهید: بله. می‌خوای باهم الان مشاعره کنیم؟ خیلی دلم میخواست اما رد کردم و بهتان گفتم که شعرهای زیادی حفظ نیستم جز چند بیتی از باباطاهر مثل: "دلی دیرم خریدار محبت .." آن‌ هم فقط چون آسان تر از بقیه بود و مغز شش هفت ساله‌ام گنجایش فهمش را داشت . راستش را بخواهید بعد از آن مکالممان تا به الان علاقه‌ام برای خواندن شعر دوچندان شده است و چون انسانی مذهبی که برای آخرتش توشه بر توشه می‌افزاید من نیز بیت به بیت شعر در نامه اعمالم می‌نویسم!

کمی بعد باهم از کلبه بیرون می‌رویم. از بزِ زیبا خداحافظی می‌کنم و به گلهای مسیر چشمک می‌زنم . کنار دری کوچک می‌ایستیم . مرا می‌بوسید . بوسه چون تلنگری میان موهایم می‌پیچد . نگاه آخر را می‌اندازم . شبیه‌تان نیستم . موهایم از شب تاریک تر است و چشمانم غمگین اما شما قدتان بلند و چشم‌هایتان عسل‌گون و شاداب و گیسوانتان به رنگ طلاست . "آقاجون" هر وقت می‌خواهد از شما تعریف کند می‌گوید : زیبا بود . داخل چشم‌هاش زرد بود!

و من تا به ابد همین کلمات اصطلاحا "کم" را به سرودن قصیده‌ها و نوشتن‌ هزاران نامه‌‌ی عاشقانه ترجیح می‌دهم .

در را باز می‌کنید . می‌خندم . لبخند می‌زنید : خداحافظ عزیزدلم .


فلانی می‌گوید: صبح بخیر . برات شیر بریزم؟

مامان می‌گوید: او هیچ وقت شیر دوست ندارد . هر چقدر اصرار می‌کنم لب نمی‌زند .

آرام می‌گویم : اصلا شاید اگر شیر بز بود دوست ‌می‌داشتم!

خاطرهداستانداستانکدلنوشته
به وقت غم"ایزا" و در روزهای شادمانی "بل" صدایش می‌زدند!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید