ُسالوادور علی
ُسالوادور علی
خواندن ۴ دقیقه·۱۹ ساعت پیش

داستان 12: مهمان ناخوانده

ساختمان خوابگاه پسرانه دانشگاه امسال تازه افتتاح شده بود. ساختمان نه طبقه داشت و بالای تپه ای سر به فلک کشیده بود.

آخر هفته ها ساختمان خیلی خلوت و آرام می شد. خیلی از بچه ها بر می گشتند شهر خودشان، برای همین آدم خیلی کسل می شد. اما شب ها، راهروها به‌ طرز عجیبی ترسناک می شدند.

شبی داشتم می رفتم دستشویی قضای حاجت کنم که وقتی در را باز کردم چیز سیاهی از روی سیفون پرید بالا و زهره ترکم کرد و پرت شدم عقب.

برگشتم اتاق و به بچه هایی که بودند گفتم ماجرا از چه قرار است. آنها هم که فکر می کردند من موش دیده ام عصبانی از جایشان بلند شدند و رفتند ببینند می توانند آن را گیر بیندازند و بکشند.

من فکر نمی کردم موش دیده باشم اما چون مطمئن نبودم چیزی نگفتم.

همه از اتاق خارج شدند به جز دوستم حسین که در آستانه ی در ایستاد و براندازم کرد. گفت:«سید جان حالت خوبه؟ به نظر میاد رنگت پریده.»

من کشته مرده ی داستان های ترسناکم. داستان های اشباح ، احضار روح و جن ها. بعضی وقت ها هم می شینم داستان های 18+ می نویسم. حسین هم دوست دارد آنها را بخواند. برای خودش یک پا متخصص در زمینه ی اجنه و دنیای ماورالطبیعه است، برای همین حس کردم می توانم بهش موضوع را بگویم.

«راستش.. این اواخر حس می کنم یکی همش داره تعقیبم می کنه.»

«کی؟!»

گفتم:«نمی دونم کیه ولی وقتی دارم میرم دانشکده می تونم حسش کنم داره دنبالم میاد..یا شب ها هم می تونم حضورش رو پشت پنجره اتاق حس کنم...»

حسین لبخند مسخره ای زد و گفت:«ما طبقه هشتمیم! آخه کدوم آدمی میاد پشت پنجره؟!»

منم فریاد زدم:«می دونم! من که نگفتم آدمه!»

حسین تعجب کرد.«منظورت چیه؟ می خوای بگی..»

«آره فکر می کنم یه جن یا همچین چیزی بهم چسبیده.. اینجوری نگام نکن، عقلم رو از دست ندادم، می تونم حسش کنم، حتی وقتی دارم داستان های ترسناک می خونم می دونم بغلم نشسته و داره نگاهم می کنه.»

حسین گفت:«بله، باور می کنم. بهتره دیگه از این داستانا نخونی چون داری پاک خُل میشی!»

_حسین، مسخره نکن. مگه تو به این چیزا اعتقاد نداشتی؟

_چرا دارم. اما اجنه همین طوری کشکی نمیان خودشون رو به ما نشون بدن..

_خب، می‌دونم. بهت گفتم که.. داستانای ترسناک درباره اجنه می نویسم تا بقیه را بترسانم اما حالا فکر می کنم اونا می خوان من رو بترسونن.

حرفم را ادامه دادم:« حتی شب که میشه و همه خوابند صدای پاش رو بیرون توی راهرو می تونم بشنوم.»

حسین سرش را به چپ و راست تکان داد. هنوز نمی توانست حرفم را باور کند اما گفت:« خیلی خب، بیا یه کاری کنیم. امشب که دوباره صداش رو شنیدی خبرم کن تا بریم ببینیم کیه داره توی راهرو پرسه میزنه.»

_چی؟!

ناگهان صدای فریاد هم اتاقی هایمان از راهرو آمد. من و حسین دویدیم بیرون تا ببینیم چه خبر شده. دیدیم بچه ها دست ها و مشت ها را به سمت بالا گرفته اند و دارند هورا می کشند.

یک موش چاق سیاه هم روی زمین کنار دمپایی کسی بی حرکت افتاده بود.

بچه ها از دست موش خلاص شده بودند.

شب ها معمولاً خروپف بچه ها همیشه بیدارم می کند و من توی دلم بهشان فحش می دهم. اما امشب صدایشان به من حس آرامش عجیبی می داد.

من و حسین پشت در اتاق نشسته بودیم و لای در را کمی باز گذاشته بودیم تا اگر آمد، آن را ببینیم.

راهرو تاریک تاریک بود، پس نقشه این بود که وقتی صدایش را شنیدیم، حسین بپرد توی راهرو و لامپ ها را روشن کند.

حسین باور داشت یک نفر (مثلاً نگهبان) دارد شب ها توی راهرو کشیک می دهد. اصلا فکر نمی کرد جنی چیزی باشد.

نزدیک بود بغل هم خوابمان ببرد که صدایی آمد.

حسین گفت:« تو هم شنیدی؟»

من سرم را بالا و پایین تکان دادم. صدای باز شدن در آسانسور بود و حالا یکی داشت توی راهرو قدم می زد و به در اتاق نزدیک می شد.

ناگهان چهره ی وحشت زده ی حسین آمد جلوی چشمم. داشت به خودش می گفت اگر این واقعا آدم‌ نباشد چه؟ اگر خدا نکرده یک...

کم کم داشت از نقشه ای که کشیده بود پشیمان می شد و آرزو می کرد کاش توی تخت زیر پتوهایمان مانده بودیم.

هنوز هم دیر نشده بود برای این کار.

با این حال حسین تکانی به خودش داد، ترسش را ریخت و در را باز کرد و پرید توی راهرو.

همین که لامپ ها را روشن کرد، درجا شروع کردم به فریاد کشیدن.

همه از اتاق ها ریختند بیرون.

رو به رویمان پیرزن تپلی بود که روی سرش چادر کشیده و دستش را دراز کرده بود تا بهمان شکلات تعارف کند. لبخند ساده ای داشت. اما من می دانستم در واقع اون یک جن است. برای همین داشتم جیغ می کشیدم.

همه دور و بر ما جمع شده بودند و داشتند نگاهمان می کردند. نگهبان بدو بدو آمد و گفت:« ننه جان! کجایی همه جا را دنبالت گشتم، می بخشید بچه ها ننه ی ما حالش خوب نیست آلزایمر داره.»

در حالی که هنوز روی زمین افتاده بودم و داشتم جیغ می کشیدم، یکی گفت:« به نظر میاد ننه ی شما تنها کسی نیست که حالش خوب نیست.»



داستانداستان ترسناکداستان کوتاهتاریکیدانشگاه
اگر نتونیم بریم باغ‌وحش، اون‌وقت باغ‌وحش میاد خونمون
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید