ویرگول
ورودثبت نام
ُسالوادور علی
ُسالوادور علی
خواندن ۶ دقیقه·۱ سال پیش

داستان 4: تنها در خانه

کتابی را جلوی صورتم گرفته بودم و نشسته در اتاقم ادای خواندن را در می آوردم، در حالی که فقط منتظر بودم مامان و خواهر بزرگترم از خانه بزنند بیرون.

صبح قرار بود مامانم همراه خواهرم بروند مرکز شهر تا خرت و پرت های الکی گران رشته ی مجسمه سازی خواهرم را برایش بخرد.

این وسط مانده بودم چرا خواهر خودش به تنهایی نمی رود خمیرش را بگیرد. حتماً باید مادر همراهش بیاید؟ ولی خب، اگر اینجوری نبود که من نمی توانستم برای یک ساعت خانه را برای خودم داشته باشم و خوش گذرانی کنم.

مامان بدون اینکه در بزند، وارد اتاقم شد و گفت:« علی، مامان جان اگه یه وقتی رفتی مغازه چیز میز بخری، یادت نره درها رو با قفل ببندی؟»

جواب دادم:« باشه، خیالت تخت.»

مامان و بابا خییییلی بابت بستن درها با قفل وسواس به خرج می دهند و منظورشان از درها، در خیابان و در حیاط است. همیشه شب ها درست قبل از خواب یا وقتی قرار است کسی خانه نباشد، باید مطمئن شوند که همه ی در و پنجره ها با قفل بسته شده اند. اخیراً هم وسواس شان خیلی بدتر از قبل شده، درست بعد از اینکه خبر ناپدید شدن دو نوجوان 14 ساله هم سن و سال من شهر را به لرزه انداخت. پسرا یک شبی گفتند میرن پارک که کمی بگردند و تفریح کنند، اما بعد از آن دیگر به خانه هایشان برنگشتند.

اگر مامان و بابا این قدر نگرانند که کسی نیمه شب وارد خانه مان شود، بهتر است بالای دیوارها را نرده بکشند.

همین که مامان و خواهرم رفتند... چند دقیقه منتظر ماندم.

وقتی که دیگر به نظر می رسید بر نمی گردند، پریدم توی حیاط و شیر آب حوض را تا ته باز کردم.

تا پُر می شد، رفتم و کل خانه و همه ی اتاق ها را زیر و رو کردم. می خواستم ذهنم را متقاعد کنم که کسی جز من خانه نیست که بخواهد از پشت پنجره ای جاسوسی ام را بکند یا اینکه کسی توی کمد هیچ اتاقی قایم نشده است. همه جا را از نظر گذراندم؛ به جز زیرزمین.

وقتی مطمئن شدم هیچکس نیست... جشن شروع شد.

لباس هایم را در آوردم و انداختم زمین.

در راهرو به سمت حیاط دویدم. حوض تقریباً پر شده بود.

کبوترها و گنجشک ها توی باغچه با دیدن من بال در آوردند و پروازکنان از آنجا دور شدند.

یکراست شیرجه رفتم توی حوض (استخر کوچکم) و آب مثل گدازه های آتشفشانی از لبه سرازیر شد.


هیچ ابری توی آسمان آبی دیده نمی شد. خورشید تابستان آفتاب سوزانش را مستقیم بر زمین می تابید و پوست زیر پای آدم می سوخت. با این حال، درخت باغچه بالای سرم سایه اش را زیر حوض گسترانده بود. و هر از گاهی نسیم خنکی می وزید و تن آدم مورمورش می شد. توی این هوای گرم، یک لیوان لیموناد سرد خیلی می چسبید.

ناگهان زنگ تلفن از اتاق پذیرایی به صدا در آمد. اما من به جایش به طرف آشپزخانه رفتم. قرار نبود امروز حتی خانم همسایه روزم را خراب کند.

نزدیک آستانه ی در شده بودم که... درجا خشکم زد. یک صدایی از توی آشپزخانه می آمد.

کسی توی آشپزخانه بود!

همین حالا بود که قلبم از شدت ترس بپرد توی گلویم، اما بلافاصله قلبم دوباره آمد سر جایش. صدای رادیوی آشپزخانه بود. داشت آهنگی پخش می کرد.

یک نفس راحتی کشیدم. برای یک لحظه فکر کردم کسی توی آشپزخانه است.

به افکار پریشان خودم خندیدم.

این قدر عجله و هیجان داشتم که وقتی خانه را زیر و رو می کردم، متوجه نشدم روشن مانده است. حتماً مامان فراموش کرده بود بعد از شستن ظرف ها خاموشش کند.

رادیو را خاموش کردم، در یخچال را باز کردم و یک لیوان لیموناد برای خودم ریختم. دو تا شیرینی هم از جعبه ی شیرینی ها بیرون کشیدم.

در حالی که شیرینی ها را می خوردم، تصمیم گرفتم باری دیگر داخل همه ی اتاق ها را یک نگاهی بیندازم.

تلفن همچنان داشت زنگ می خورد. صدایش از طبقه پایین می آمد. اگر خانم همسایه این قدر اصرار دارد با مادرم حرف بزند باید به گوشی اش زنگ بزند. پیرزن فضول همه اش می خواهد بیاید اینجا. من که ازش خوشم نمیاد.

وقتی در اتاق خواهرم که در طبقه ی بالا بود را باز کردم، متوجه شدم پنجره ی اتاق باز است و بادی دارد پرده را تکان می دهد. بعد چیزی که نزدیک یک گوشه ی اتاق بود کل توجهم را به خودش جلب کرد. صاف روی دو پا ایستاده بود.

ناگهان تمام بدنم سردش شد. در را بستم و از پله ها به سرعت رفتم پایین. رفتم سراغ حوله ام که توی حیاط آویزان بود. اما نمی توانستم چیزی را که دیده بودم از ذهنم خارج کنم.

من و خواهرم اصلاً با هم حرف نمی زنیم، مگر اینکه بخواهیم به هم طعنه بزنیم. در واقع اصلاً نمی توانیم همدیگر را تحمل کنیم. با این وجود در خیلی چیزها با هم اشتراکاتی داریم. فقط فکر نمی کردم چیزهای ترسناک یکی از آن چیزها باشد.

چنگال های تیز براق، از سر تا پا پوشیده از پشم سیاه، و آرواره ی سگی وحشی که دندان های تیزی داخلش جا داده بود. آن عجیب ترین مجسمه ای بود که تا حالا دیده بودم. باورم نمی شد خواهرم آن را درست کرده باشد. خیلی واقعی به نظر می رسید. انگار تاکسیدرمی یک گرگ نما باشد. یک گرگ گنده بزرگ تر از من.

حوله را دور کمرم پیچیدم و دوباره به طبقه ی بالا برگشتم. تلفن اتاق پذیرایی دست از زنگ زدن برداشته بود.

یعنی ممکن بود مادرم کسی بوده باشد که داشته به خانه زنگ می زده؟ معمولاً وقتی باهام کاری دارد به موبایلم زنگ می زند.

از کنار در اتاق خواهرم که می گذشتم، نیم نگاهی بهش انداختم و با سرعت به سمت اتاقم ته راهرو رفتم.

در را پشت سرم بستم و مستقیم رفتم گوشی ام را نگاه کنم. (10 تماس از دست رفته!)

مامان 10 بار باهام تماس گرفته بود! چه خبره؟! حتماً چیز مهمی می خواسته بهم بگه.

وقتی دوباره زنگ زد، گوشی را بلافاصله برداشتم.

مامانم جیغ می کشید. فریاد می زد و تند تند چیزهایی می گفت.

یکباره، تمام بدنم به لرزه در آمد.

مادر می گفت یک جا قایم شو...یک چوب یا چیزی بردار که بتونی از خودت دفاع کنی...الآن پلیس میاد... اما فقط یکی از حرف هایش توی ذهنم می پیچید.

«...خانم همسایه یکی رو بالای پشت بوم چند دقیقه پیش دیده که داشته حیاط را دید می زده...»

غریزه ام می گفت هر چه زودتر باید از خانه بزنم بیرون و توی کوچه داد و بیداد کنم تا همسایه ها بریزن بیرون. اما یادم آمد که مامانم گفت... چند دقیقه پیش...

ترس وجودم را پر کرد و محکم به در چسبیدم و فشارش دادم.

یعنی ممکن بود از پشت بام آمده باشد پایین؟ یعنی الان در حیاط را باز کرده و داخل خانه شده؟ ممکنه همین حالا، همین لحظه، در حال بالا آمدن از پله ها باشد؟

از در جدا شدم و سریع کمد کشویی را کشان کشان با تمام نیرویی که داشتم مقابل در گذاشتم. چندتا خرت و پرت دیگر روی آن قرار دادم. اگر کسی خواست در را از آن طرف باز کند به کمد می چسبیدم و فشارش می دادم.

می خواستم کمد لباس هایم را هم بگذارم مقابل در اما...

همین موقع متوجه شدم پنجره ی اتاقم کمی باز است.

نسیم خنکی از لای پنجره داخل می شد.

عجیبه... من مطمئن بودم که پنجره را امروز باز نکرده بودم.

یعنی ممکنه...

ناگهان صدای نعره ای بلند شد.

نعره ای جنون آمیز که... صدایش از داخل کمد اتاقم می آمد.

داستان ترسناکداستانداستان کوتاهتنهایی
اگر نتونیم بریم باغ‌وحش، اون‌وقت باغ‌وحش میاد خونمون
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید