ویرگول
ورودثبت نام
ُسالوادور علی
ُسالوادور علی
خواندن ۴ دقیقه·۳ ماه پیش

داستان 9: شب می آد سراغت! (پارت آخر)

با وجود حرف هایی که درباره جن ها زده شد، شب راحت خوابم برد. تا اینکه صدای زنگ هر دوتایمان را از خواب بیدار کرد. صدای زنگ گوشی بود؟

در تاریکی شنیدم خدری از جایش بلند شد و رفت کلید برق را بزند.

چراغ اتاق که بالای سرم روشن شد چند ثانیه منتظر ماندم تا چشم هایم به نور درخشان عادت کنند. بعد به ساعت دیجیتال روی میز کنار تخت نگاه کردم. 3:30. تلفن اعصاب خردکن خدری همچنان روی میز کامپیوترش داشت زنگ می خورد.

چشم های خواب آلودم را مالیدم. «چرا اون لامصب را بر نمی داری؟ گوشم رفت.»

جلوی میزش ایستاده بود، سرش را خم کرده بود و به صفحه گوشی اش زل زده بود. تازه وقتی سرش را برگرداند دیدم رنگ صورتش پریده. گفت:« همون شماره س دوباره داره بهم زنگ می زنه.»

گفتم:« خب جواب بده شاید می خواد بگه اون بیرونه تا بری در رو واسش باز کنی.»

گفت:« خفه شو..»

همان موقع زنگ گوشی متوقف شد. همان طور که ناگهان به صدا در آمده بود، به همان سرعت هم دست از زنگ زدن برداشته بود. پشیمان شد؟

برای یک لحظه گیج و سردرگم به هم خیره شدیم. من هنوز روی زمین نشسته بودم.

ناگهان قبل از اینکه بتوانم چیزی بگویم، ابروهای خدری بالا رفتند و چشم هایش گرد شدند. «تلویزیون..» تلویزیونی که شب آن را روشن گذاشته بودیم دیگر صدایش نمی آمد.

به سرعت از پله ها پایین رفت، من هم به دنبالش.

خدری بابا و مامانش را صدا زد. جوابی نگرفت. از توی راهرو به بیرون یکی از پنجره ها نگاه کرد. توی حیاط ماشینی پارک نشده بود؛ یعنی که والدینش هنوز برنگشته بودند و آنها نصف شبی که خواب بودیم تلویزیون را خاموش نکرده بودند. به هر حال من می دانستم قضیه چیست.

گفتم:« خدری بس کن دیگه، خسته نشدی؟»

گفت:« چی می گی؟»

_ الان مثلاً می خوای باور کنم یکی دیگه اومده خونتون تلویزیون رو خاموش کرده، می خوای بگی تو نبودی؟

_ به جون خودم دارم قسم می خورم من نبودم. شاید خودش خاموش شده نصفه شبی.

_ باور کن اگه بخوای باز منو بترسونی زنگ می زنم پدر و مادرم بیام دنبالم شبو اینجا تنها بمونی.

_ خب به درک، زنگ بزن..

یکهو با شنیدن صدایی از جا پریدیم و همزمان جیغ کوتاهی زدیم.

زنگ گوشی خدری بود. دوباره. و وقتی چهره اش را دیدم فهمیدم همان شماره است. دوباره.

اعصابم دیگر به هم ریخته بود، گوشی اش را از دستش کشیدم و جواب دادم. آماده بودم چندتا فحش آبدار تحویل مردک پشت خط بدهم. اما طرف چیزی نگفت. فقط صدایی می آمد. گوشی را گذاشتم روی اسپیکر تا خدری هم آن را بشنود.

گرومپ... گرومپ...گرومپ...

صدای قدم های پا بود. انگاری یکی داشت از پله هایی چوبی بالا می آمد یا شاید هم پایین می رفت. معلوم نبود.

سی ثانیه همین طوری صدای قدم های پا توی سالن پیچید تا اینکه تماس قطع شد. اما نه صدای قدم ها.

وحشت زده به سمت دری برگشتیم که به زیرزمین خانه راه داشت.

گرومپ.. گرومپ..گرومپ

صدای قدم ها از پایین زیرزمین می آمدند و هر لحظه تندتر و نزدیک تر به گوش می رسیدند.

با تمام وجود به سرعت باد به سمت راه پله دویدیم و رفتیم بالا در اتاق خودمان را زندانی کردیم. با 110 تماس گرفتیم و گفتیم یکی توی خانه پایین زیرزمین است. بعد منتظر ماندیم تا چندتا مأمور از راه برسند. حتی یک بار جرئت نکردیم قفل در را باز کنیم و بیرون سرک بکشیم. فقط روی زمین نشسته و گوش هایمان را به در چسبانده بودیم تا اگر صدایی از پایین آمد گوش به زنگ باشیم.

با خودم گفتم عجب غلطی کردم آمدم اینجا. کاش پدر و مادرم اجازه نداده بودند بیام خانه ی خدری.

حال و هوای خدری افتضاح بود. حسابی عرق کرده بود و داشت از سرتاپا به خودش می لرزید.

بهش چسبیدم و خواستم در آغوش بگیرمش و کمی آرامش کنم.

اما با دست کنارم زد و از جایش بلند شد و گفت:« نکن من از این سوسول بازیا خوشم نمیاد.»

منم بهش توپیدم:« چطور نصفه شبی اومدی بغلم خوابیدی سوسول بازی نبود.»

او هم گفت:« چی می گی؟ من شب روی تخت بودم، اصلاً روی زمین نیومدم.» و فریادی از ته گلویم خارج شد. سریع از جایم بلند شدم.

یکی زیر تخت بود. تمام مدت داشت آنجا ما را تماشا می کرد.

خدری وحشت زده که متوجه شد چشم هایم کجا را دارند نگاه می کنند، خواست از تخت فاصله بگیرد که دستی از پایین مچ پایش را گرفت.

دور خودش چرخید و با پشت سرش خورد زمین.

قبل از اینکه بتواند حرکتی بکند، آن موجود شروع کرد به کشیدنش زیر تخت.

خدری فریاد کشید و کمک خواست.

من سرجایم خشکم زده بود و پاهایم داشتند به شدت می لرزیدند. وقتی هم توانستم تکان بخورم. قفل در را باز کردم و از اتاق زدم بیرون. سریع به طرف پایین پله ها.

در زیرزمین باز شده بود.

از آن خانه فرار کردم و تا زمانی که خودم را به فروشگاهی امن و پر از آدم نرساندم به پشت سرم نگاه نکردم.

داستانداستان کوتاهداستان ترسناکتنهاییوحشت
اگر نتونیم بریم باغ‌وحش، اون‌وقت باغ‌وحش میاد خونمون
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید