ویرگول
ورودثبت نام
ُسالوادور علی
ُسالوادور علی
خواندن ۳ دقیقه·۲ ماه پیش

داستان 9: شب می آد سراغت! (پارت اول)

شب رفتم خانه ی دوستم خدری.

زنگ زده بود و گفته بود پدر و مادرش شیفت شب هستند برای همین مجبورند تا دیر وقت در بیمارستان کار کنند. پس این آخر هفته را دعوتم کرده بود خانه اش تا کمی با هم خوش بگذرانیم.

این طور شد که در اتاقش چند دست پلی استیشن با هم بازی کردیم، پیتزا خوردیم و تمام وقت هم صدای تلویزیون از طبقه ی پایین بالا آمد. خدری آن را روشن گذاشته بود تا خانه از سکوت دربیاید.

دو سه ساعت که گذشت پاهایمان خواب رفته بود و حسابی خسته شده بودیم.

نیم ساعت به دوازده شب مانده بود و پلک هایم کم کم داشتند سنگین می شدند. وقت خواب بود.

اما خدری که دور خودش را با پتویی پیچیده بود، پیشنهاد عجیب و هیجان انگیزی بهم داد.

«مجتبی، این وقته شب میچسبه واسه یه داستان ترسناک!»

قبل از اینکه داستان گفتنش را شروع کند، تاکید کرد داستانش کاملاً واقعیه و همین هفته ی پیش برایش اتفاق افتاده.

گفت هفته ی پیش همین ساعت روی صندلی اش لم داده بود و داشت در اینترنت برای خودش می گشت که یک صفحه ای را پیدا کرده بود که نویسنده اش ادعا می کرد این شماره نفرین شده است.

یک شماره تلفن بود، از خارج.

درباره ی شماره نوشته بود چند سال پیش به مردی تعلق داشته که با اجنه ارتباط برقرار می کرد. آن ها را می دیده و باهاشان حرف می زده. و آنها هم برایش طلا و جواهر می آوردند. تا اینکه یک روز مرد عقلش را به کلی از دست داد و زن و بچه هایش را کشت. وقتی ازش پرسیدند چرا این کار را کرده گفت:« اونا مجبورم کردن...»

مرد بقیه ی زندگی اش را در یک آسایشگاه روانی گذراند.البته آنجا خیلی دوام نیاورد.

یک روز که یکی از پرستارها داشت غذایش را توی سینی برایش می آورد، همین که در اتاقش را باز کرد، فریاد زد و سینی را اندخت زمین. آنقدر جیغ زد تا اینکه کل ساختمان آنجا جمع شدند و دیدند مرد خودش را با طناب دار زده.

آنها هرگز نفهمیدند چه کسی آن طناب را بهش داده بود.

باید اعتراف کنم که با شنیدن این ماجرا موهای تنم کمی سیخ شدند. خدری داستانش را ادامه داد.

می گویند از آن به بعد اگر بهش زنگ بزنی، شروع به دیدن جن می کنی و آنها هم کلی اذیتت می کنند. آن مرد هم روح نفرین شده اش شب می آد سراغت و ... آره دیگه.

گفتم:« بابا ما رو نترسون! تو که به شماره زنگ نزدی، زدی؟»

لبخند شیطنت آمیزی بهم زد. «معلومه که زنگ زدم. می خواستم ببینم ماجرا واقعیه یا نه.»

«خب، اونم جوابتو داد؟ گفت شب میاد خونتون؟»

«نه، اولش جواب نداد. ساعت سه و نیم شب اینا که شد یهو گوشیم شروع کرد به لرزیدن. پا شدم و دیدم اون شماره س داره بهم زنگ می زنه.» مکثی کرد و ادامه داد:« یعنی نزدیک بود از ترس قلبم بیاد تو حلقم. اما هیجان زده شده بودم و می خواستم ببینم کی داره بهم زنگ می زنه، پس گوشی رو جواب دادم. کسی که اون طرف خط بود فقط یه چیز بهم گفت: یه هفته دیگه... و گوشی رو قطع کرد.»

چشم هایم را چرخاندم. «آره جون خودت، یارو خارجیه فارسی بلد بوده ما نمیدونستیم.»

خدری گفت:« به جون عمم دارم راست میگم همینو به فارسی بهم گفت. اما از اون شب یه هفته گذشته و تا الان یه دونه جن هم ندیدم. پس احتمالاً همه چی الکی و دروغ بوده.»

من:« خاک تو سرت! شاید هم هنوز خودشون رو نشون نداده و یه گوشه ای قایم شده اند تا سر فرصت بیان تو رو با خودشون ببرن...»

«ای نامرد بیشعور...» این را گفت و با یکی از بالش های روی تختش به جانم افتاد. همین طور که با بالش بر سر و رویم می کوبید. روی زمین ولو شده بودم و داشتم از خنده می مُردم.

سعی کرده بود من را با داستانش بترساند، آخر خودش بدتر ترسیده بود. به طوری که نصفه شب هم در تاریکی کامل از تختش پایین آمد و روی زمین کنار من گرفت خوابید.

داستانداستان ترسناکداستان کوتاهترسناکتنهایی
اگر نتونیم بریم باغ‌وحش، اون‌وقت باغ‌وحش میاد خونمون
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید