_چی میخونی؟
دلا روی پشتیی کاناپه نشست و به دیوار تکیه داد. دنیل سرش را روی پایش گذاشت و کتاب را بست تا دلا بتواند عنوانش را بخواند. دلا لبخند زد:« شازده کوچولو؟»
_اره.
«مامان خیلی دوستش داره. بعضی شبا میاد کنار تخت من و سارا و برامون شازده کوچولو میخونه.» موهای ابریشمین و خرمایی رنگ پسر را با نک انگشتانش نوازش کرد. دنیل گفت:« برام بخونش. چشمام درد میکنن.» دلا خندید و کتاب را با ملایمت از دست دنیل گرفت:« اگه تپق زدم بهم نخند. باشه؟»
_تلاشم رو میکنم.
دلا لبخند زد و شروع کرد به خواندن:« اگر من را اهلی کنی، مثل این است که زندگیام را چراغان کرده باشی. ان وقت صدای پایی را میشنوم که با هر صدای پای دیگری فرق دارد. صدای پای دیگران مرا وادار میکند در لانهام قایم شوم، اما صدای پای تو مثل نغمه من را از لانهام بیرون میکشد، تازه! نگاه کن. آن گندمزار پایین میبینی؟ من نان نمیخورم و گندم در نظرم چیز بی فایدهای است. پس گندمزار هم مرا یاد چیزی نمیاندازد و این جای تاسف دارد؛ اما موهای تو به رنگ طلاست، پس وقتی من را اهلی کردی همه چیز به گونهای شگفت انگیز میشود که گندمزار طلایی رنگ من را به یاد تو می اندازد و باعث میشود از صدای بادی که در ان میپیچد لذت ببرم.» هر کلمهای که میخواند، هر هجایی که از میان لب های سرخگونش بیرون میامد، مانند حبابی از خیال دور دنیل را میگرفت. چشمانش را بست. و بعد در جهانی دیگر بازشان کرد. نزدیک غروب بود. صدای خش خش پیچیدن باد در گندمزار را به وضوح میشنید. موهای فندقی رنگ دختر در زیر نور سرخ خورشید مثل دریایی از شعلههای آتش بودند. پیراهن عسلی رنگش با نسیم ملایم پاییزی تکان میخورد. او روباه بود.
نگاه روباه وحشی و پیچ و خم بود. آرام و خطرناک. شازده، با خودش فکر کرد که اگر گیسوان او از آتش بودند، پس سوختن لذت بخش است، اگر او یک شکارچی است، پس شکار بودن افتخار است. اگر این نگاه هشدار و تهدید است، پس مرگ زیبا است.
روباه به شازده خیره شد. بعد از وقفهای نسبتا طولانی، گونههای روباه رنگ گرفت. سرش را به سمت خورشید نیمه جان برگرداند. روباه فکر کرد: غروب در چشمان روباه زیباتر از همیشه است. انگار غروب را برای این که انعکاسش در چشمان روباه بیافتد گذاشته اند. انگار غروب، همیشه نگاه روباه را کم داشته است.
روباه زمزمه کرد:« حالا اگر دلت میخواهد، مرا اهلی کن.» شازده کوچولو ترسید. ترسید که اگر روباه اهلی بشود، نگاه وحشی و سرکش توی چشمانش از بین برود، ترسید که اگر اهلیاش کند، روباه دیگر روباه نباشد.
ترسید. دوباره به روباه خیره شد. روباه پرسید:« شازده؟» شازده قدمی به سمتش برداشت. قدمی که برای برداشتنش تمام جسارتهای زندگیاش را استفاده کرد. روباه لبخند زد. پشتش را به شازده کرد و شروع کرد به دویدن. شازده پرسید:« چرا فرار میکنی؟» روباه جواب داد:« اگه بتونی من رو بگیری، اگه بتونی پا به پای من بدوی و با چشم بسته هم دنبالم کنی، اون وقت یعنی من رو اهلی کردی. یعنی در دنیا برایم همتا نخواهی داشت و من هم برای تو یگانه خواهم ماند. مانند گل سرخت.»
پس شازده کوچولو دوید.
_روهان
پ.ن: امروز کربلایی برگشت گفت هرکی صلوات نفرسته حسوده. الانم هرکی کامنت نذاره حسوده.
پ.ن۲: برید شازده کوچولوی طاهر قریشی رو گوش کنید.
پ.ن۳: امروز تو امتحان زبانمون یه سوال بود داشت بیانسه و تیلور رو مقایسه میکرد. کلاسقشنگ رفت رو هوا. هممون یه دور از بیانسه تشکر کردیم.
پ.ن۴:فردا باز سه زنگ ریاضی دارم. تف.
پ.ن۵: اگه ارامش کتاب بود میشد شازده کوچولو