ویرگول
ورودثبت نام
Nora.sh
Nora.sh
خواندن ۵ دقیقه·۱۹ روز پیش

دو گیس بافته‌اش(داستانک)

:)
:)


_شرمنده! دیر که نیومدم؟

صدای اشنایش توی گوشم پیچید. نفس نفس میزد و گونه هایش گل انداخته بود. احتمالا تا این جا دویده بود. صحبتم را با مهرسا قطع کردم و به سمتش برگشتم:«دشمنتون شرمنده! خیلی هم سر وقت اومدید!» با خجالت لبخندی زد. بلند شدیم و یکی یکی با همه دست داد. به من که رسید، سر تکان داد و نشست. با خودم گفتم مگر از ان اشکان بد قواره ی الدنگ که تازه دوست دختر هم دارد چی کم دارم؟ براندازش کردم. کت و دامن سبز و یک پیراهن سفید، با یک شال زمستانی که های موی فرفری و دو گیس بافته شده اش از زیزش بیرون زده بود. خیلی سخت بود نبوسیدن گونه و جلو نکشیدن شالش. شادی و نورا را هم بغل کرد. بعد که نشستیم، نورا پرسید:« امروز ببرامون چی اوردی؟» جانان، همان دفتر سبز زیتونی را از توی کیفش بیرون اورد و گفت:« فروغ فرخ زاد، ششصد و هفتاد و هشت.»

صدای گرشاسبی، پیچید توی کافه. گفتوگو گرم و پرشور شد. کت و پالتو هایمان را دراوردیم از از پشت صندلیها اویزان کردیم. نورا، از کنسرت هفته ی بعدش گفت؛ شنل بافتش را از دورش باز کردن و انداخت روی پایش، شادی، از سریالی که به تازگی دیده بود گفت؛ کت اشکان را از روی شانه هایش برداشت. مهرسا، از دعوای محمد و سنا، زن برادرش گفت، پالتواش را تا کرد و گذاشت توی کیفش که بی تفاوت به کیف هرماینی گرنجر نبود. فرهاد، از بدو بدو هایش برای پیدا کردن ناشر گفت و کت سیاهش را روی دسته ی صندلی اندخت. جانان اما چیزی نگفت، کتش را هم در نیاورد. پرسیدم:« شما چه خبر؟» صدغ هایش را پشت گوش داد و دکمه ی جلوی کتش را باز کرد:« پریروز، کلاس فرانسه ثبت نام کردم. بعد از کلی برو و بیا و زدن توی سر و کله ی خودم و اموزش پرورش، یه فرصت شغلی نسبتا خوب توی یه دبیرستان دخترونه ی اسم و رسم دار پیدا کردم.» خوشحال بودم که با یک "سلامتی" ی خشک و خالی سوالم را نپیچانده. خواستم بپرسم کدام مدرسه و چه کاری و کدام موسسه ی زبان؟ اما به خودم گفتم دیگر فوضول بازی در نیاور. همین از سرت هم زیاد است.

اشکان گفت:« حالا ما اگه همین وسط بیافتیم بمیریم هم کک اقا ارمان نمیگزه! جانان خانوم دو دیقه ساکت بودن انگار اسمون به زمین رسیده!» شادی با دلخوری نگاهش کرد:«برادر وای ار یو گ...» اشکان گفت:« به مولا ایم نات. به مولا.» گفتم:« حالا مولا رو هم قسم ندادی ندادی.» راستش گاها چرت و پرت هایی میگفت که ادم واقعا شک میکرد کدام طرف خیابان ماشینش را میراند. اشکان گفت:« کی رو قسم بخورم خب؟» با عشوه خرکی نگاه کرد به شادی و گفت:« پس به ان نگاه شیرین و به تار مویت سوگند خانوم!» گونه های شادی گل اندختند. با نک ناخنش بازوی عضله ای اشکان را نیشگون گرفت.

از ان طرف میز، صدای خنده ی زنانه ای امد، مرغوب تر از شراب شیراز و شیرین تر از باقلوا. خنده ای از جنس نور و افتاب و رنگین کمان و دشت و گل و پروانه و عسل. سرم را برگرداندم. خنده هایش متین و خانمانه بود. گونه اش چال افتاده بود. لب هایش از گل سرخ، سرخ تر بودند. دندان های سفید و مرتبش مثل مروارید بودند. چشم زاغش چین افتاده بود. برای یک لحظه، دنیا با تمام تیرگی و همهمه اش، مثل کابوسی به نظر رسید که خنده ی او پایانش بوده.

_اریا؟
«بله؟» از خلسه ی شیرینم بیرون کشیده شدم. مهرسا پرسید:« این اهنگه رو شنیدی؟» متوجه شدم که موسیقی پس زمینه ی توی کافه عوض شده بود. پاپ فرنگی بود. چند باری توی اینستا گرام شنیده بودمش. شادی با لحت طعنه امیز و پر شیطنتی گفت:« اینو در واقع اشکان برای تو خونده. اما چون خیلی خجالتیه داده کانن گری برات بخونتش.» خندیدم و تلاش کردم روی متن اهنگ تمرکز کنم تا ببینم شادی چه میگوید. جانان گفت:« اما تو کت اشکان رو پوشیده بودی! نباید برعکس باشه؟» شادی قهقه زد. اعتراض کردم:« بابا یه دقیقه ساکت ببینم این داره چی میگه!» شادی گفت:« درمورد یه پسریه که یکی رو داره. طرف با یه دختره ای بهش خیانت میکنه.» نورا گفت:« اخه بر عکسشم میشه. یعنی طرف یه دختری بوده.» اشکان با صورت ناراحتی به سبک گلزار شادی را نگاه کرد:« شادی؟ از اولشم میدونستم!» صدای خنده مان کافه را برداشت. در ان همهمه و سر و صدا، دنبال صدای خنده ی جانان گشتم.

کمی که ارام شدیم، فرهاد بلند شد و گوشی اش را باز کرد:« شیرکاکائو و کیک بستنی شکلاتی برای شادی، قهوه ی ترک برای خودم، کارامل موکا و سن سباستین برای نورا، چای زعفرون برای اقا اریای گل و ماسالا برای مهرسا. جانان خانوم، چی میل دارید؟» جانان نگاه سرسری ای به منوی کوچک و چوبی انداخت و گفت:« منم چای لطفا.» منو را بست و دوباره سر جایش روی میز قرار داد. خوشحال شدم. نمیدانم چرا. بلند شدم که با فرهاد بروم. گفتم:« این هفته رو مهمون من.» مهرسا ابرو بالا انداخت:« مبارکه اقا اریا! شیرینی ی چیه اون وقت؟» برگشتم و گفتم:« حالا یه جوری نگو انگار خلیفه ای چیزی ام.» عادت داشتیم همیشه دنگ خودمان را به حساب یکی واریز کنیم و او برود حساب کند. کم پیش می امد کسی همه را مهمان کند. اخرین بار وقتی بود که محمد و سنا برای بار دوم طلاق گرفته بودند و مهرسا از خوشحالی سر از پا نمیشناخت.

رو به روی پیشخوان، کنار فرهاد وایسادم. گفت:« فرهاد ماییم ولی انگار شمایی که قراره کوه بکنی!» خندیدم:« بیشتر از شیرین شبیه ژولیت هاست!» فرهاد جای برادرم بود. مادرش، دوست صمیمی مادر من بود و چهار سال پیش هم فوت کرد. تقریبا همه چیز را درموردم میداند. برای همین، از حرفی که زد تعجب نکردم. زدم روی شانه اش و گفتم:« خوشحال باش فرهاد، سوژه ی جدید داری.».
_روهان
پ.ن:به به. خوشم اومد خودم. ممنون بیانسه.
پ.ن2: شاید بعد از سوییتست سین این رو بنویسم.
پ.ن3: سه چهار پرس قورباغه دارم که باید قورت بدم، با این حساب...
پ.ن4: اهنگه هدر کانن گریه. برید گوش بدید گریه کند.
پ.ن5: کامل نبود ولی اگه کامل میشد خیلی طولانی میشد. بقیه اش رو بعدا میذارم.
پ.ن6: مایل به اظهار نظر و جاج کردن قلم نویسنده؟

داستانداستانکعاشقانهداستان عاشقانهشعر
ششصد و چهل و چهار درنا‌ی کاغذی...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید