ویرگول
ورودثبت نام
Nora.sh
Nora.sh
خواندن ۵ دقیقه·۳ ماه پیش

نخستین دیدار[داستان]

به دستور گروهبان اشکان و دوشیزه شادی، توی کافه‌‌ای که دو هفته پیش‌کشفش‌کرده بودند، جمع شدیم.
همانجا دیدمش.
روی مبل‌های‌راحتی چنل نفره‌ی کافه نشسته بودیم و به نوبت می‌خواندیم. یکی‌مان سعدی می‌خواند، یکی محمود درویش. یکی با خون نوشته‌شده‌هایش را برای‌مان می‌خواند و یکی دو بند داستانی برایمان داشت. بوی عود و چای و کیک خانگی(حدس می‌زدیم هویج باشد) بینی‌هایمان را قلقلک می‌داد. ترق ترق سوختن چوب در شومینه‌ و فکر کردن به این که روزی شادی و اشکان، ما را برای دختر نوجوانشان می‌خواندند. روزی فرهاد، صفحه‌ی اول دیوان اشعارش می‌نوسد: تقدیم به خاطره‌ی شیرینتان. روزی‌ که به جای این کافه، توی کافه‌ی مهرسا توی خیابان انقلاب جمع بشویم،همراه با بومی که شعر بر ان رنگ میپاشید درسرمان، سرور را در ما بیدار می کرد
میانه‌ی شعر فرهاد، شادی بلند شد تا از باریستا بپرسد که نورا می‌تواند سه‌تار بنوازد یا نه. با چشم شادی را تا پیش‌خوان دنبال کردم و او را دیدم که کنار پنجره نشسته و توی دفتری با جلد سخت زیتونی رنگ چیزی می‌نوشت.
اولین بار، همان‌جا دیدمش. سارافن زرشکی، شومیز سفید بافت و کلاه فرانسوی روی موهای فرفری‌ بلندش.
یقین داشتم این نخستین ملاقات ماست اما...
آشنا بود.
نه مثل یک دژاوو؛ احساس می‌کردم من عمری را با او سپری کرده‌ام.
آشنا مثل حیاط خانه‌ی عمه‌خانم. مثل دست پخت مامان‌ترانه مثل سعید، رفیق بچگی‌هایم.
من در عرض ثانیه‌ای، صد سال زندگی کردم، صد سال در زندان جستوجوی مبدا این دختر، در عمر بیست و چهار ساله‌ام.
ناگهان، او را در گره یکایک خاطراتم پیدا کردم.
خاطرات آمده و نیامده.
آخرین نفر حلقه، خانم نوازنده بود.
نورا با لحجه‌ی اصیلش، شعر فرانسوی‌ای که انتخاب کرده بود را خواند و سرجایش، روی‌صندلی چوبی نشست.
اشکان گفت سازش را بیرون بیاورد اما شادی مانعش شد:« یه دقیقه وایسا...»
بلند شد و با قدم‌های کودکانه و سبک سرانه‌اش روی به روی او قرار گرفت‌:« ببخشید خانوم. یه درخواستی داشتم.»
چند لحظه با هم صحبت کردند و او از پشت میز چوبی بلند شد.
با قدم‌هایی خانمانه و متین، دقیقا برعکس شادی، آمد و کنار نورا نشست.
شادی گفت:« اسمت چیه؟»
لبخند زد و نامش را گفت. لبخندش متواضع و از جنس شکوفه‌‌های بهاری‌ بود و در نگاهش خزانی غمناک جولان می‌داد.
_جانان.
شادی، شروع کرد به یکی یکی معرفی کردنمان. به من که رسید، دلم می‌خواست فکر کنم حالت چشمانش کمی تغییر کرده، کمی بهاری تر شده:«آریا هستم.»

بعد از این که خودمان‌را معرفی کردیم، ازش خواستیم که یکی دوخط از نوشته های ان دفتر جلد سخت زیتونی را برایمان بخواند. خندید و گفت:« چرا که نه؟» لب هایش را با چای تازه ای که ویتر برایش اورده بود تر کرد و بسم الله گفت. شروع به خواندن که کرد و کمی یخش اب شد، توی چشماش چیزی جان گرفت. شوق و شعف توی چشم های تیره رنگش دلم را از دست سرمای زمستان نجات داد.
داستان دختری جوان و مشروطه خواه بود. یک صفحه و نیم خواند و ما نفهمیدیم که کی یک صفحه و نیم شنیدیم! فرهاد تکه ای به شادی انداخت و گفت:« داری کم کم معروف میشی شادی!» شادی به او تشر زد که:« وسط حرفش نپر!» و سرش را به شانه ی اشکان تکیه داد. گفت و گوی بی محتوای فرهاد و شادی که تمام شد، دوباره جانان را برانداز کردم. چشمم خورد به حلقه ی توی دستش. پرسیدم:« جانان خانوم جسارت نباشه! ازدواج کردید؟» جانان به دستش نگاه کرد و گفت:« نه! چطور مگه؟» و با گونه های سرخ شده‌اش من را نگاه کرد .
-همین جوری. اخه حلقه دستتونه.
موهایش رو داد پشت گوشش و دوباره نگاهم کرد:« یادگاریه.» بعد نگاهش را داد به نورا که ویپش بین خودش و فرهاد و شادی و اشکان مدام در حال جا به جایی بود:« این جا میشه سیگار کشید؟» نورا گفت:« تا الان که چیزی بهمون نگفتن. پس فکر کنم میشه. دفعه ی اولمونه که میایم اینجا.»
-منم دفعه ی اولمه. میخواستم ببینم اگه میشه...
اشکان وسط حرفش پرید و گفت:« دیدید؟ همه ی نویسنده ها سیگاری ان!» مهرسا گفت:« شاید هم میخواد بدونه که میشه به جای ویترها تذکر بده و از خودش در مقابل سردرد شدید و سرطان ریه محافظت کنه یا نه.» جانان دوباره جرعه ای از چایش نوشید و گفت:« نه راستش واقعیت میخواستم ازش بگیرم.» خنده ی شادی و اشکان کل کافه را برداشت و من هم خودم را گرفته بودم که نخندم. و اگرنه مهرسا همین وسط شقه شقه ام میکرد و با هر شقه ام یک خورشت اختراع میکرد. نورا سیگار الکتریک را به سمت جانان گرفت و گفت:« بفرمایید.» و جوری لبخند زد که انگار شیرینی عید تعارف میکند. جانان هم سیگار و گرفت و یکی دو پک زد. یک لحظه دلم میخواست من همم سیگاری بودم و به جای نورا من بهش سیگار تعارف میکردم.

از او خواهش کردیم بخشی دیگر از ان داستان را برایمان بخواند. در حین خواندنش جوری به او زل زده بودم که گویی فرشته ای از هفتمین اسمان برایمان روایت می‌کند. نور از واژگانش بر من می‌چکید. صدایش مرا چون شراب شیراز مست کرده بود.

نورا اخرین جرئه ی قهوه اش را فرو برد و گفت:« مثل ته دیگ سیب زمینی‌ای بود که برای اخر غذا نگهش می‌داریم. می‌خوام این رو پایان بزم امروز اعلام کنم.» اما جانان از او خواهش کرد که سازش را از کاور بیرون بیاورد و برایمان بنوازد.

اما من هنوز در پیچ و خم و بالا و پایین صدایش گرفتار بودم. گیج از این که انگار حرف که میزد، هر تار مویش شروع به داستان گویی میکرد. جانان نه اهل داستان و از شهروندان پادشاهی پریان، که خودش سراسر داستان بود. داستانی به وسعت بشریت و از جنس هستی. داستانی خواندنی تر از هر انچه خوانده بودم. به قول نورا، جانان من داستانی مانند یک ملودی بود.

از ان به بعد جانان دیگر برایم جانان نبود. او را تکه‌ای از قلب و روح خود می‌دانستم...

_روهان

پ.ن: از نوشته‌های نیمه شبی. خوشحال می‌شم نظرتون رو بدونم. در ضمن، درحال نوشتن فیکشنم (فاقد محتوای اروتیک) می‌شه اگه بستری براش سراغ دارید بهم بگید؟

داستانداستانکداستان عاشقانهداستان کوتاهشعر
ششصد و چهل و چهار درنا‌ی کاغذی...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید