Sarahyo
Sarahyo
خواندن ۶ دقیقه·۲ سال پیش

معادله زمان


با لبخند ملیحی به دهان دکتر خیره شده بود. دستش در دستان مادر بود. پدرش هم با عشق گاهی چشمانش رو روی صورت دختر می‌برد و بلافاصله با تکان دادن سر حرف‌های دکتر را تایید میکرد. دکتر مهربان‌تر و امیدوارتر از همیشه به پدر و مادرش اطمینان داد که تقریبا مشکلات برطرف شده است. دُز داروها را برایش کم کرده بود. معتقد بود نیازش به داروهای سنگین برطرف شده. از آیدا برای اینکه مدتی بیشتر از اینکه قول داده بود نگه‌اش داشته است، عذرخواهی کرد. برایش توضیح داد که به تایید همکاران و کمیسیون آسایشگاه هم نیاز داشته است. آیدا دست دکتر را به گرمی فشرد و بابت همه تلاش‌هایی که برای بهتر شدنش کرده بودند صمیمانه تشکر کرد. اجازه گرفت که برای خداحافظی از دوستانش دوباره به سالن برگردد. چندتایی دوست پیدا کرده بود. یکی دوتا از پرستارها هم رابطه‌ی خوبی با او داشتند. آرام‌ترین فرد بخش بود. تقریبا هیچ کس را جز خودش در زندگی آزار نداده بود. پروین سفت در آغوشش گرفت و ازش خواست که زود به زود به آنها سر بزند. سمیرا را بعد از شوک درمانی به اتاق آورده بودند و هنوز به هوش نبود. گوشه چشم‌اش که تر شده بود را خشک کرد. با پرستارانی که دوستشان داشت هم خداحافظی گرمی کرد. داروهایش را دستش گرفت و راه افتاد. حیاط را از همه جا بیشتر دوست داشت. مطمئن بود دلش برای حیاط آسایشگاه با نیمکت‌های زرد و کاج‌های بلند و آبخوری‌های سنگی و باغبان‌های بدون حرفِ سبز پوش خیلی تنگ میشود. حتی گاهی ممکن است هوای ویلچرسواری به سرش بزند. انگار که اولین بار باشد که آنجا را میبیند با نگاهش تک تک گوشه‌ها و زاویه‌های حیاط را اسکن کرد و به حافظه سپرد. پدربا دنبال کردن نگاه دخترش پیشنهاد گرفتن چند عکس از حیاط را به او داد. نه! جوابی که شنید به قدر کافی قاطعانه بود.

اینبار در راه مادر و پدر ساکت بودند و آیدا با شوق زیادی مدام خاطره‌ای تعریف میکرد. پدر از آینه به صورتِ خندان دخترش نگاه میکرد و دلش آرام میگرفت. از پروین و سمیرا برایشان میگفت. از اینکه پرستارها گاهی با لوازم آرایش دستی به سر و روی‌شان می‌کشیدند و با هم می‌خندیدند. از والیبال‌های خنده دار و افتضاح زمین بازی آسایشگاه تعریف می‌کرد و از خنده ریسه میرفت. در راه یکی دوبار هم به این اشاره کرد که چرا هیچ چیز این خیابان‌ها تغییر نکرده است؟! و بلافاصله به حرفش ادامه میداد. خنده‌ها و خاطراتش تمامی نداشت. از اینکه توانسته بود لانه‌ی کلاغی را از پنجره طبقه پنجم آسایشگاه روی بلندترین نقطه یکی از کاج‌های حیاط ببیند شگفت زده بود. چندباری هم تلاش کرده بود که با کلاغ‌ها دوستی کند اما آن‌ها را معاشرتی نیافته بود. پدر و مادرش با شنیدن این خاطره از ته دل خندیدند. از مادر درباره گلدان‌های خانه پرسید. مادرش اطمینان داد که در این یک سال هیچ چیزی را تغییر نداده‌اند و همه خانه هنوز به همان شکلی است که همیشه دوست داشته است. از گلدان‌هایش هم به خوبی مراقبت شده بود. از پارچ استیل پرسید. مادر لبخندی زد و تاکید کرد که هنوز هم با همان پارچ استیل به گلدان‌ها آب میدهد. آیدا کمی ساکت شد و بلاخره به پشتی صندلی تکیه داد. کمی به بیرون نگاه کرد. از نظرش عجیب بود که همه چیز آنقدر بی تغییر مانده باشد. کمی بعد از پدرش خواست که برای خرید یک آب‌پاش پلاستیکی جلوی مغازه‌ای توقف کند. از اینکه بعد از این همه وقت دخترشان درخواستی داشت خوشحال بودند. یک آبپاش سفید انتخاب کرد. نظرش تغییر کرد. آبپاش کناری‌اش را برداشت. یک آبپاش سفید با گل‌های برجسته لیمویی. بابونه‌های ریزی بودند. با خنده تایید کرد که انتخابش را کرده. در خانه که باز شد تقریبا همه چیز مانند قبل بود. فقط روکش پشتیِ تخت فلزی حیاط تغییر کرده بود. رنگ سبزش غالب شده بود. حیاط هم از زمانی که میرفت تمیز تر بود. ولی پرده‌های پنجره‌ها همان بودند. قفل در زیرزمین هم همان قبلی بود. حتا گوشه شکسته پنجره اتاق زیر همکف هنوز هم با همان پارچه کنفی قبل پر شده بود. مادر دستش را دور دختر انداخت و گفت نگفتم! همه چیز مثل قبل است. آيدا خنده کنان به داخل اتاق جهید. اول از همه سراغ گلدان‌هایش رفت. نوازششان کرد. قد کشیدن ساقه‌ها و پهن شدن برگ‌هایشان را با لمس کردن حس میکرد. مادر با سینی چای نزدیک شد و گفت که فردا شب قرار هست خواهر و برادرهایش برای دیدنش آنجا جمع شوند. از شیرین زبانی‌های خواهرزاده‌اش گفت. از اینکه چهارساله شده است. آيدا نگاهی به مادر کرد و گفت که چقدر برای دیدنشان ذوق دارد. برای خوابیدن روی تخت‌اش دلش لک زده بود. به اتاقش رفت. همه اجزا اتاق را مرور کرد. کتاب‌ها و نقاشی‌های رو دیوار. عکس دو سالگی‌اش در حیاط. چقدر دیر بود و چقدر دور.

صبح با صدای مادر بیدار شد. بوی نان گرم مست‌اش کرده بود. صبحانه را با چنان ولعی خورد که پدر و مادرش به خنده افتادند. چای‌اش را سرکشید. حسابی با شکر شیرین شده بود. خوشش آمد. مادر گفت که برای خرید مهمانی شب با پدربه بازار روز میرود. از مادرش سراغ آبپاش جدیدش را گرفت. مادر گفت که آن را در زیرزمین گذاشته است. آیدا گلدان‌ها را یکی یکی به حیاط انتقال داد. بعضی‌ها را به سختی و بعضی‌ها را راحتتر. برگ انجیری بزرگی شده بود. به سختی تکان میخورد. به هر جان کندنی بود تا لبه حیاط آوردش و با کشیدن روی زمین تا وسط های حیاط بردش. به زیر زمین رفت و آب پاش را پر کرد و همزمان چندتا از آنها را آبیاری کرد. دوباره برای پر کردن آب پاش رفت و برگشت. اینبار از آن‌ها برای مدتی که تنها گذاشته بودشان عذرخواهی کرد. بار بعد از اینکه مادرش سعی دارد که غیبتش را کوتاه جلوه بدهد عذرخواهی کرد. آیدا میدانست که ده سال زمان زیادی هست. نمیدانست چرا مادرش گفته است که خواهرزاده‌اش چهار ساله شده است. طبق محاسبات او الان باید بیش از سیزده سال سن داشته باشد. دوباره به زیر زمین رفت یک آبپاش پر را پای برگ انجیری اش خالی کرد. باید حسابی تشنه باشد. آیدا برای خودش وسط گلدان‌ها جا باز کرد. آبپاش را برای بار آخر پر کرد. در میان دلبندانش نشست. از مادر انتظار نداشت به او دروغ بگوید. وقتی به آسایشگاه میرفت بیست و هشت ساله بود. اما امروز بیش از سی و هشت سال سن داشت. به اینکه چقدر خودش تشنه است فکر کرد. تشنه زندگی. تشنه دیدن خواهرانش. تشنه آغوش مادرش. تشنه شنیدن صدای خواهر زاده‌اش. تشنه آب. آبپاش را بلند کرد و روی سرش خالی کرد. مایع، نرم و یکنواخت از سوراخ‌های آبپاش خارج شد و روی سر و بدنش سر خورد. بوی تندی مشامش را اذیت کرد. حالش بد شد. دستش را توی جیب اش برد. فندکی بیرون آورد و جرقه‌ای زد. برگ‌های گلدان ها زرد شدند. سرخ شدند. خزان شدند و خاکستر…

داستانداستانکداستان کوتاهمادر
یک فیزیک خوانده سر به کهکشان.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید