در این شهر پر از غم
در این اندوه تاریکی و مبهم
در این غوغای شور و پر هیاهو
در این سختی در این غم های انبود
کسی مانده کسی که بی خیال است
دلی خون دارد و بس خسته جان است
کشیده انقدر زجر زمانه
چشیده انقدر تیر تازیانه
تنش از زخم و از دردی که دارد
دگر جانی برای راهی ندارد
بعد از این درد ها و غصه ها
انقدر دیده از اینان ماجرا
که دگر عاری شده این مرد ما
ن دگر تاب کنشی دارد او
ن در تاب توان آرزو
پس در این دنیا عظیم
انقدر میماندش جان سر ب زیر
تاکه شاید راه خوبی یافته
یاکه خود راحت کند هرچه به خود انداخته