
بعد از اینکه مامان فوت کرد،همهچی موند، جز صداش.
نه درها قفل شدن، نه پنجرهها شکستن،
ولی هیچ چیز سر جای خودش نبود.
نه صداها،نه نورها و نه حتی ما.
حامد، که با مامان زندگی میکرد،
چند شب پشت هم گفت نمیتونه بخوابه.
گفت خونه تاریکتر از قبل شده،
حتی وقتی چراغا روشنن.
براش یه آپارتمان کوچیک گرفتیم.
ساده، فقط برای نفس کشیدن.
همهچی معمولی بود…
تا وقتی رسیدیم به اون تابلو.
همهچیز از همونجا شروع شد…
گفتم:
– نمیخوای بگی دیدیش؟
حامد نگاهش رو از ناخنهاش کَند، اما نگاهش به من نبود.
به دیوار بود.
به جایی که انگار یه نفر با ناخن یه جمله روش نوشته و پاک کرده.
– دیدم…
بار اول که دیدم، فقط ماتم برد.
گفتم: خب برای این که خیلی عجیبه!
_ولی وقتی دیدم دقیقاً همون روز…
تو اون روزِ خاص …
مکث کرد.
لبهاش کمی لرزید.
من ادامه دادم:
– روز تولد مامان بود. همون روز که کلید رو تحویل گرفتی.
سکوت افتاد.
همزمان، انگار یه وزنه روی هوا معلق شد و ما دوتا زیرش موندیم.
حامد آه کشید.
– نمیخواستم بگم. چون میدونستم تو هم حسش میکنی.
و اگه هر دومون بگیم “نشونهست”،
دیگه نمیتونیم پسش بگیریم.
سرم رو تکون دادم.
– حالا که بگی یا نگی، چیزی عوض نمیشه.
این اسم، این تاریخ، این کوچه…
انگار همهش از قبل، نوشته شده بوده.
حامد گفت:
– یه تابلوی آبی، با حروف سفید.
وسط یه شهر خاکستری.
نه تنها اسمشون،
تاریخشون هم،
روز تولدش…
همهچی انگار برای ما چیده شده.
– حامد… ما توی یه شهرِ حداقل ده میلیون نفری هستیم،
هزار تا کوچه، هزار تا اسم.
چطور کوچه خونه تو اسمش دقیقاً ترکیب اسم پدر و فامیلی مامان باشه؟
« غلامرضا میرزایی »
لبهاش رو بهم فشرد.
یه لحظه پلک زد، انگار یه تصویر توی ذهنش پرید و دوباره رفت.
– اصلاً شبیه اتفاق نیست.
شبیه جملهست.
انگار کسی نوشتهش…
برای ما.
برای حالای ما.
مکث کردم.
– یعنی یه نشونهست؟
گفت:
– نه از اون نشونههایی که آدم به خودش تلقین میکنه.
از اونایی که وقتی میبینیش، اول میخندی، بعد ساکت میشی، بعد یهجوری دلت میخواد بری زیر پتو قایم شی.
از اون نشونههایی که اگه انکارشون کنی، هنوز هم کار خودشونو میکنن.
انگار میخوان بگن مامان و رضا حواسشون به من هست!
اینو گفت و دوباره تکیه داد به دیوار.
نگاهش، دیگه تو اتاق نبود.
یهجایی بین آجرهای اون کوچه،
یهجایی پشت اون اسم…
دستم بیاختیار رفت سمت فنجون.
چای یخ کرده بود.
یه لحظه مزهش انگار شبیه چیزی شد که سالها پیش، مامان درست میکرد.
ولی محاله…
محاله مزهی خاطره، توی فنجون امشب جا مونده باشه.
حامد همونجوری که زانوهاش رو بغل گرفته بود، گفت:
– دیشب یه خواب دیدم.
تو صداش تردید بود، ولی تهش یه چیزی لرزید.
– خواب دیدم یه نفر داشت از پایین پنجره صدام میکرد…
اسم منو نمیگفت.
یه جمله میگفت. تکرار میکرد. آروم. انگار از پشت یه پردهی خیس.
نگاش کردم.
چشماش از خواب حرف نمیزدن، از یه چیزی واقعیتر.
پرسیدم:
– چی میگفت؟
مکث کرد. بعد زمزمه کرد:
– «اسمها فقط نشونه نیستن، گاهی جهت دارن.»
گفتم:
– چه عجیب…
همون لحظه، نورِ چراغ کوچه افتاد روی تابلوی آبی.
و برای چند ثانیه، حروف سفید، یهجوری درخشش داشتن که انگار واقعاً داشتن چیزی میگفتن.
صبح فردا، هیچکدوم چیزی نگفتیم.
نه دربارهی خواب، نه دربارهی تابلو، نه دربارهی اون حس عجیب که هنوز تو دیوارها موج میزد.
اما وقتی صبحانه تموم شد، حامد گفت:
– بریم خرید؟
گفتم:
– چی میخوای؟
جواب نداد.
دو ساعت بعد، برگشتیم با یه سطل، دستمال پارچهای نو، شویندههای قوی و یه گلدون دیواری سفالی که طرح سادهای داشت. توی خونه چیزی نداشتیم چون هنوز وسیله نبرده بودیم.
توی پلاستیک کنار دستم، بوتههای تازهی گل محمدی نفس میکشیدن.
یه جوری زنده، یه جوری که انگار خودشون میدونستن کجا قراره کاشته شن.
رفتیم سر کوچه.
آفتاب ملایم بود، هوا کمی گرم.
تابلو هنوز همونجا بود.
ساکت، ولی حالا انگار خجالتیتر.
حامد بالا رفت، دستمال رو تو آب و کف زد، شروع کرد به برق انداختن اون تابلوی قدیمی.
من هم گلدون رو از پلاستیک درآوردم.
بوتهها رو با دقت، یکییکی توی خاک گذاشتم، دستم خاکی شد، ناخنام پر از گرد برگ.
ولی حالم خوب بود.
نه خوش، نه غمگین.
فقط… صاف.
وقتی گلدون رو زیر تابلو نصب کردیم،
یه شاخهی نازک از گل، خم شد و افتاد روی یکی از کلمات:
“غلام” از غلامرضا
ما از بچگی صداش میکردیم رضا!
من دیگه طاقت نیاوردم.
حامد رو بغل کردم و یک دل سیر گریه کردیم.
دو روز بعد، غروب بود.
من داشتم برگهای خشک گلها رو از زیر گلدون جمع میکردم که صدای زنگ در اومد.
حامد جلوتر بود، در رو باز کرد.
از صدای مکثدار سلامش، معلوم بود که یه چیزی یادش افتاده.
صدام زد:
– مرجان…
رفتم دم در.
زنی ایستاده بود، قد متوسط، با پوست سفید، عینک آفتابی زده بود ولی نگاهش پیداتر از هرچیزی بود.
لبخندش آرام و دقیق.
انگار تمرینشده نبود
انگار سالها آماده نگهاش داشته بود.
عینکشو برداشت.
– سلام عزیزکم چقدر بزرگ و خوشگل شدی … ولی نگاهت هنوز همون نگاه محجوب و آروم بچگیته
چند لحظه فقط نگاش کردم.
اسمش، خودش اومد بالا:
– هما جون؟!
لبخند زد.
– خودمم. پیر شدم، ولی هنوز میتونم با یه لیوان چای همه چیو از نو شروع کنم.
در بازتر شد.
هوای عصر پیچید توی خونه.
نشستیم.
اولش حرفای ساده زدیم.
از مامان گفت. از شیطنتهاشون.
از خندههاش، از چای دمکردههاش، از روزایی که خونهی قدیمی بوی گل میداد.
از رفتنش از ایران و دلتنگیهای عمیقش.
بعد، از کیفش یه بستهی کاهی درآورد.
بسته رو گذاشت وسط میز.
بدون منت؛ فقط گفت:
– این دفتر، مال اون روزاییه که نمیشد عشق رو جار زد.
نامههای عاشقانه مامان و رضا است وقتی هنوز ازدواج نکرده بودن.
یه وقتی طاهره داد من ببرم سیمیش کنم و جلد براش بذارم که سالم بمونه و از همون موقع موند دست من.
فکر کردم الان که دیگه نیست، شماها باید داشته باشینش.
بسته رو گذاشتم روی میز.
نخ دورش دو بار گره خورده بود، نه محکم، نه شل، انگار منتظر مونده بود تا دست ما برسه.
من و حامد کنار هم نشستیم.
بازش کردم.
تو بسته، یه دفتر بود. جلد نازک، سیمی، لبهها کمی سائیدهشده.
روش، یه عکس: حامد نوزاد بود.
کوچیک، لُپگرد، با چشمهایی بسته، توی پتوی گلدار.
و من که دوازده سالم بود، نشسته روی لبهی تخت، حامد رو تو بغلم گرفته بودم.
موهام بافته شده، نگاهم خجالتی، ولی سفت نگهش داشته بودم.
انگار از همون موقع، بلد بودم بعضی چیزها باید بدون حرف مراقبت بشن.
دستم رفت سمت دفتر.
سیمش زنگ زده بود.
صفحهی اول با خط درشت، فقط نوشته بود:
«برای تو، وقتی هنوز همو نمیشناختیم.»
حامد گفت:
– بازش میکنی؟
بهش نگاه کردم.
گفتم:
– تو چی میگی؟
مکث کرد.
– نمیدونم… حس میکنم یه چیزایی باید سر جاشون بمونن.
دوباره نگاهش کردم.
بعد، دفتر رو آروم بستم.
نه از ترس.
نه از دلتنگی.
از احترام به عشق.
گفتم:
– نمیخونیم.
ولی نگهش میداریم.
حامد گفت:
– آره.
بعضی چیزا، وقتی خونده بشن، دیگه همون نمیمونن.
دفتر رو گذاشتم توی کشوی میز چوبی.
همون کشویی که دستگیرهاش لق بود.
عکس رو گذاشتم روی طاقچه.
حامد نگاهش کرد، بعد نگام کرد.
گفت:
– واقعاً دوازده سالت بود؟
گفتم:
– آره.
ولی اون روز حس میکردم خیلی بزرگترم.
انگار دنیا دست من بود.
لبخند زد.
همون لبخند خستهای که انگار از راه دور اومده باشه.
فضا، پر بود از اسم، از خاطره، از نخواندن.
از چیزهایی که سر جاشون موندن.
اون شب، قبل اینکه بخوابیم، رفتم سمت کشو.
نه برای دفتر،
برای اینکه دنبال یه کشِ سر قدیمی بودم.
ولی وقتی کشو رو باز کردم،
یه چیز افتاد پایین.
یه برگهی کوچیک، از ته دفتر دراومده بود.
اصلاً نمیدونستم اونجاست.
برداشتمش.
یه نقاشی بچگانه بود.
یه خونهی ساده، یه گل کنار دیوار، یه در نیمهباز.
و زیرش، با مداد قرمز نوشته بود:
«بیا خونهمون.»
خط، خط بچهگونه بود.
شاید مال حامد، شاید حتی مال خودم.
هیچکدوم یادمون نمیومد.
ولی اون جمله…
یه پیام نبود.
یه دعوت بود…
#مرجان_امجد
تیرماه چهار صفر چهارده