نیما مقصودی
نیما مقصودی
خواندن ۱ دقیقه·۶ ماه پیش

شبی مانند دیگر شبها

با احساس سوزش شدیدی چشمام رو باز کردم. اونقدر غرق خاطراتم بودم که نفهمیدم سیگار توی دستم تموم شده و دستمو سوزونده. ته سیگار رو توی زیرسیگاری لبالب پر به زور لا به لای ته سیگارای دیگه خاموش کردم. ناخوداگاه دستم رفت سمت موبایلم. هیچ خبری نبود نه میس کالی نه اس ام اس شب بخیری هیچی. طبق عادت رفتم تو تلگرام پروفایلش رو باز کردم و زل زدم به عکسش. وقتی گفت خداحافظ واسه همیشه و بلاکم کرد تیر آخر رو بهم زد. نمیتونستم از عکسش چشم بردارم. چقدر خوشگل شده بود. تمام خاطرات اون دوسال جلو چشمام اومد. لحظه لحظش خوب و بدش. نمیدونم چرا رفت هیچوقت نفهمیدم خودشم نگفت. مثل تمام شب ها تو این یکسال گذشته موزیکی که همیشه باهم گوش میدادیم رو پلی کردم. دوباره به عکسش خیره شدم و خاطرات مثل فیلمی که خودکار پخش میشه مرور شد. ناخوداگاه چشمام خیس شد. گوشی و قفل کردم و همینطور که آهنگ پلی میشد سیگار دیگه ای آتش زدم. چشمام رو بستم و غرق خاطرات شدم.


خاطراتسیگاردلنوشتهداستانکنویسندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید