ویرگول
ورودثبت نام
امیرحسین سهراب زاده
امیرحسین سهراب زاده
امیرحسین سهراب زاده
امیرحسین سهراب زاده
خواندن ۳ دقیقه·۴ روز پیش

خش خش رادیو

نمیدونم شماها به مادر بزرگتون چی میگید،من میگم عزیز
نمیدونم شماها به مادر بزرگتون چی میگید،من میگم عزیز

عزیز منو خیلی دوستداشت منو از بقیه خیلی متفاوت تر میدید یا بهتره بگم تنها کسی که منو میدید.

گوشه خونه روی تاقچه دقیقا روی قلاب بافی ای که برای جهیزیه مادرم بافته بود رادیوی قدیمیش بود.

عادت داشت بهم بگه رادیویی که همه موجاش با صدای خش خش همراه بود درست کار میکنه و همه رادیوهای دنیا اینشکلین،اونقدر بچه نبودم که حرفشو باور کنم و اونقدر بزرگ نبودم که ناراحتش کنم پس از نظر من حرفش راست بود؛ این رادیو برای عزیز یک میراث بود نه میراثی که از اولیا بهش رسیده بود میراثی که همسرش برای بدست اوردن دل عزیز استفاده کرده بود.

همیشه میگفت وقتی به احمد فکر میکنم بهتر کار میکنه ولی من هیچوت ندیدم رادیو درست کارکنه

قبل از اینکه بیماربشه عادت داشت روزی چندبار رادیو رو تمیز کنه،الان که فکرشو میکنم همه جارو روزی چندبار تمیز میکرد شاید به همین خاطر با اینکه خیلی پیر بود هم قد من بود،

دورتادور خونرو جارو میکشید حیاطو با جارو خیس فرشو با جارو خشک هر جای خونرو که سر میزد آهی میکشید اونقدر بلند که احمد بشنوه و اونقدر کوتاه که من نشنوم،حقم داشت از قندون جهیزیه تا جوراب پارازینی که روی سردوش حموم نصب شده بود رو بابا بزرگم خریده بود.

یادمه دایی بزرگم یه بار خواست رادیوی عزیزو برای صاف کردن بدهیاش بفروشه همونم باعث شدتا مدتها قهر نفرین شده مادرو پسری شکل بگیره

با اینکه عزیز دایی بزرگمو ازهمه بیشتر دوست داشت همیشه میگفت«نمیدونم این رادیو فکستنی چقد میارزه ولی برا من از این خونه ارزشمند تره»

غروب ۱۷آذر ماه۱۳۷۷ رادیو دیگه کار نکرد درست ۲روز بعد از مرگ عزیز

وقتی فوت کرد دومین روزی بود که فهمیدم تنهایی وابستگی خاصی به من داره. در دنیایی که جمعیتش بیش از ۷میلیارد نفره فقط یک نفر منو درک میکرد درسته تفاوت سنیمون نزدیک به ۵۰سال میشد ولی حداقل وجود داشت.بگذریم..

طبق معمول فرزندانی که مورد علاقه مادر بودند تلاش بیشتری در بالا کشیدن اموال پس از مرگ وی از بقیه فرزندان دارند،درجلسه دوازدهم یا سیزدهمی که برای تقسیم اموال بین ۴فرزندان‌ِِ عزیز برگزار شد احساس کردم مادرم به دوشیزه رولاند دولا توررولان که بعد از مرگ پدرش در سوراخ موشِ زیر عمارت اجدادش از مردم پاریس کمک میخواست شبیه است اما اینبار جای پاریسیان با سه مامور عدلیه عوض شده بود و شانسی برای بقا نداشت ؛همونقدر تنها،همونقدر بی دفاع،همونقدر زن

سوالی که در ذهن داشتم اینبود که اینبار عمارتی به جا میمونه که من هم مثل پاریسیان آینده دم سوراخ موش دعا کنم،که پاسخش رو خیلی سریع دایی بزرگم داد:

«بعد از تقسیم عادلانه چایی میطلبه»

طبق معمول چون من از بقیه بچه ها بزرگتر بودم چایی دم کردنو با چشم بسته هم انجام میدادم

تقسیم بندی طوری پیش رفت که دایی بزرگه مغازه و زمینو میگرفت،دایی وسطی زمین کشاورزیو و دایی کوچیکه چون اوضاع مالیش خوب بود مالشو به مامان بخشید ینی همین خونه.

اولین باری بود که خنده های دایی بزرگرو از پشت اون سیبیلای چخماقیش میدیدم همینطور دایی دومیم

اما تعجبم بر این بود که مامان خندون تر بود.

از همون بچگی علاقه زیادی به ساده زیستی داشتم چون فک کنم فقط من بودم که چشمم دنبال رادیوی عزیز بود و تلاشم برای به دست اوردن رادیو با گریه ی پسر دایی چهار سال کوچکترم بی فرجام ماند،

داییم آخر به ساز خودش رقصیدو رادیورو به بهونه آبغوره بچش غارت کرد.

عجیبه که بین صدای شعر خواندن مادربزرگم و صدای خش خش رادیو مغزم اینجاهم سر شوخیو باز کرده و خدافظی دردناک تری به یادم میندازه.

آخرین باری که صدای رادیو رو شنیدم وقتی بود که دایی روشنش کرد تا قبل از رفتن خبرو گوش بدیم که رادیو گفت«قتل مشکوک چند تن از نویسندگان و شهورندان و به شهادت رسیدن دیپلماتها….»

توجهم در جمله اول جا موند(قتل)مطمعنم رادیو میخواست بهم چیزی بگه چون تنها کلمه بی خش خش رادیو بود.

بعدازاینکه پسر دایی بزرگم با رادیو توی دستش از خونه رفت دوچیزو متوجه شدم،۱-من از پسر داییم متنفرم و۲-اینبار برای بار سوم تنها شدم

رادیومادربزرگگذشتهخاطرات
۴
۱
امیرحسین سهراب زاده
امیرحسین سهراب زاده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید