آه لعنتی...یه دقیقه آروم باش. چرا داری می خندی؟ *چرا نخندم؟ مگه مریض نیستی؟ *آره،اما نمردم که... به نظرت زندگی ارزش جنگیدن داره؟ *اگه نداشت من صدبار تا حالا خودم رو با پارچه های سفید اینجا که بوی الکل میدن حلق آویز کرده بودم... یعنی زندگی ارزش جنگیدن داره؟ *آره،هرچیزی ارزش جنگیدن داره...اون همیشه می گفت برای هرچیزی به جنگ تا هیچ وقت حسرتش رو نخوری. تا حالا حسرت خوردی؟ *حسرت...خب آره حسرت چیرو خوردی؟ *برای موندنش نجنگیدم... آها یعنی ارزش نداشت *ارزشش بیشتر از جنگیدن من بود،گذاشتم بره پس خودت چی؟ *من چی؟ یعنی خودت ارزش جنگیدن نداشتی؟ *بنظرت مرده متحرک نیاز به جنگیدن داره؟ آره،نیاز به جنگیدن داره... میدونی من دارم حسرت می خورم چرا بیشتر...... نخندیدم،چرا بیشتر در آغوش نکشیدم،چرا برای یه لحظه زندگی بیشتر نجنگیدم.من سرشار از حسرتم...حسرت هایی که تابد روی قلبم حک شدن *منم پر از حسرتم...من دلم می خواست بیشتر بغلش کنم بیشتر تو گوشش بگم دوسش دارم بیشتر خیابون های شهر رو باهاش قدم بزنم.... خب چرا نموندی که درست کنی همه چیز رو؟ *اون با رفتن من شاد شد...او یک بار هم به دیدن من نیومد. صبر کن زخم روی گردنت رو تمیز کنم:)
روحم درد می کنه...قلبم مثل یک بچه که از مادرش دور شده باشه بی قراره....خستم مامان. پارچه هارو به هم گره میزنم،نامه ای می نویسم رو تخت میزارم.بالای صندلی میرم با پای راستم به صندلی ضربه میزنم....روحم رو آزاد می کنم....صدای داد میاد، صدای خودشه که داره التماسم می کنه پاشم و تسلیم نشم اما من از ته اتاق دارم میبینم که چطور جسمم رو تکون میده و زار میزنه...او حالا داره برای من سوگواری می کنه؟ نامه ای که براش نوشتم رو دید ...
سلام امیدوارم چشمانت شاد باشه .خواستم صحبت کنیم معشوق من... موهایم را کوتاه کردم در جعبه زیر تخت تیمارستان گذاشتم،بعد رفتنت همه به من ننگ دیوانه بودن زدند...من دیوانه نبودم فقط عاشق تو بودم:) قلبم دیگر نمی زند لبم دیگر نمی خندد صدایم دیگر در نمی آید دیگر موقع دیدنت ذوق نمیکنم...دیگر با شنیدن صدایت بال در نمی آورم....روزها تو این اتاق سرد و نمور منتظرت بودم...نیامدی.بارها و بارها کتاب لیلی و مجنون رو خوندم بارها به پرستار گفتم برایم آهنگ فرهاد رو پخش کنه به یاد روز هایی که تو خیابون باهم می خوندیمش....خاطراتت من رو زنده نگه داشته بود.دیر اومدی و من رفتم دیدار به قیامت فرهادم...
صدای دادهایش در تیمارستان پیچیده بود. مجنون بعد ار رفتن لیلی دیوانه شد،موهای لیلی را در آغوش می گرفت زار میزد...روز ها از پشت پنجره منتظر آمدن لیلی اش بود...مجنون نمی خواست باور کند لیلی دیگر نیست،کودک عاشقش نیست....شیرینش نیست که ببیند فرهادش دیوانه شده.... لیلی چه کشیدی و من متوجه نشدم،چه شنیدی که من نشنیدم. شیرینم تو هر روز هر ساعت پشت این پنجره های بلنده نرده دار که شبیه زندانه روی این صندلی چوبی که بوی نم میدهد منتظر آمدن من بودی؟فرهادت بمیره که نیامد به دیدنت،مجنونت جان دهد که نیامد. من جان دهم که ندیدم و نشنیدم...
لیلی و شیرین من روزها سپری می شوند ومن یک قدم به سمت تو بر میدارم...باور کن ایندفع زود تر می آیم.خدا نگهدار <فرهاد داستان ما>