آبان!
بردبار ترین عاشقِ پاییز دردانه ی تمام دوران ها و عزیز کرده ی همیشه سوا...
من آوازِ خوشِ آبان را در کوچه های بی فروغی میبینم ،که حالا مبدل شده اند به دیوان فرخزاد . گویی عروسی سر از گور درآورده و سر خوش با دامن بلندِ راه راهش عشق را به نوشِ شهرِ خشکُ بی حیاتِ من میدهد و عصاره ی مهرِ پاییز را در شعرهای خفته در چشم ها، به آغوش کلمات میکشاند آنقدر صبوری را خرج بیت هایش کرده که از هر ردیف ایوبی بی تحمل در تمنای ورق های سیاه شده ی فروغ میچرخد و میخواند: شادم که در شرار تو می سوزم شادم که در خیال تو می گریم شادم که بعد وصل تو باز اینسان در عشق بی زوال تو می گریم پنداشتی که چون ز تو بگسستم دیگر مرا خیال تو در سر نیست اما چه گویمت که جز این آتش بر جان من شرارهٔ دیگر نیست شبها چو در کنارهٔ نخلستان کارون ز رنج خود به خروش آید فریادهای حسرت من گویی از موجهای خسته به گوش آید