ROZYTA
ROZYTA
خواندن ۱ دقیقه·۱۰ ماه پیش

خودکشی

امروز یه برگه ای پیدا کردم توش نوشته بود :(این روزا کارهای روزمره هم برام عین مرگه دیگه مثل ادمای فلج شدم حالی ندارم حدود چهار سالی هست زندگی برام دردناک شده و تو این چهار سال اگه دقت کردید هیچ ذوق و شوقی نداشتم و ندارم کلا نابود شدم طوری که هر روز ارزوی میکردم بمیرم حتی تا پای مرگ هم رفتم ولی دلم نیومد دیگه جدی جدی دارم خودکشی میکنم میخام تموم کنم زندگیو باورت نمیشه خیلی خسته ام شاید یه خواب طولانی خستگیمو رفع کنه قول میدم زیادتویادتون نباشم من امیدی برای زندگی نداشتمو ندارم شاید خیلی طول کشید ومن بهت زحمت دادم بزرگم کنی اگه خبر داشتم زندگی انقدر چرته حتی به دنیا نمیومدم ناراحت نباشید من اون موقع هم که بودم براتون اهمیتی نداشتم توی مدرسه انقدر نادیده دیدنم حتی دیگه منو انقدر مسخره اکران انقدر اذیتم کردن که خبر فوتم خوشحالشون میکنه وقتیم که میومدم خونه می افتادین به جونم خیلی گیر دادین من بهتون گفتم از گیر دادن بدم میاد منکه اضافی بودمو به دردتون نمیخورم همیشه اینجوری بوده بابا تو قهرمان زندگی می دوست دارم خیلی مامان چیزی ندارم بگم ولی یادته چقدر ازم ناراضی بودی با این کار راحتت میکنم دیگه دختر خل و حال بهم زنی نداری همیشه میخواستم خوشحالتون کنم ولی خودم اذیت شدم کاری کردید که دارم دس به خودکشی میزنم

حلالم کنید دوستون دارم).......................

با دیدن این برگه رمانی در رابطه با این موضوع نوشتم حتما دنبالم کنید و رمان های رایگان ثنا رو بخونید


خودکشیرمانداستانمرگدختر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید