میخواهم بخوابم. باید کارهای خانه را انجام دهم. دوست دارم کمی بیرون از خانه وقت بگذرانم، دلم نمیآید بچهها را تنها بگذارم. میخواهم بنویسم. از نوشتن بیزارم. دوست دارم مطالعه کنم. حوصلهی مطالعه ندارم. دوست دارم کودکم چند ساعتی بخوابد. خانه بدون سر و صدایش سوت و کور است. دوست دارم خانه را مرتب کنم. از آشفتگی وسایل بچهها عصبانیام. دلم میخواهد با مهربانی تذکر بدهم اتاقشان را مرتب کنند، عصبانیت قدرت آرام رفتار کردن را ازم گرفته.
دلم میخواهد تنها باشم، دخترهایم به نوبت و بینوبت مدام حرف میزنند...
صدایی در سرم میگوید "قدر این روزها را بدان!" صدایی که انگار از چند دهان بارها بیرون آمده و در مغزم شخصیتی مستقل پیدا کرده است. من اما حالا فقط دوست دارم این روزها روی دور تند بگذرند.
در آرامش شب که تمام دغدغههای روز آرام گرفته یا فراموش شدهاند کتابی باز میکنم و کم کم ایدهای در سرم جان میگیرد. ساعات شب بر روح ناتوان شده از روز مرهم میگذارند.