👸🏻 پارت_2 #الیزابت
به لطف نور خورشید نتونستم بیشتر بخوابم انگار تا بیدارم نکنه دست بردار نیست هرچقدرم لحافو روی سرو چشمام میکشیدم باز یه راهی از لابه لای پشم های لحاف پیدا میکردو به اذیت کردنش ادامه میداد دیگه نتونستم تحمل کنم بیدار شدم
و واقعا مزاحم خوابم شده بود یهو یادم افتاد که دیر کردم مثل همیشه لباس ساده بلندمو پوشیدم و موهامو بعد از شونه کردن از پشت بستم خودمو به مغازه رسوندم مشغول کار شدم سروکارم با آرد و اب بود مسئولیت سنگینی به عهده داشتم بله درست کردن خمیر اما یا شل میشد یا سفت برای اینکه سرم بد جوری مشغول اتفاق های دیروز بود کاش با اون آقا اونطوری برخورد نمیکردم و مدام ارزو میکردم که دوباره ببینمشو ازش معذرت خواهی کنم اخه میدونین که چقد قلب پاکو تمیزی دارم😔 با صدای کتی از فکرو خیال بیرون اومدم
+ببین سفارش اقا چی هستش
کاغذ و مرکب ورداشتم و به سمت مشتری رفتم از شانس من همون افسری بود که با اون اقا بود تا اونجایی که ممکن بود سعی میکردم باهاش تماس چشمی برقرار نکنم از ترس زبونم بند اومده بود و فقط سرمو تکون میدادم به رفتارام شک کرده بود اما بی توجه سفارش داد و رفت
چند ساعتی میشد که رفته بود ولی هنوز دستو پام میلرزید ولی مجبور بودم طوری رفتار کنم که چیزی نشده ؛ یکم بعد پدرم با بنری اومد تو
+سریع یکیتون اینو بخونه ببینم چیه
منم باسرعت برق وباد بنر و از دستش گرفتمو شروع به خوندن کردم: از کیک پزان سراسر کاملوت خواهشمندیم که در مسابقه بزرگ که شب کریسمس در قصر برگذار میشود شرکت کنن
جایزه نفر برگزیده ۱۲۵ هزار دینار سکه طلا هست
داد زدم پدر ۱۲۵ هزارتا با این پول میتونیم خونه رو تعمیر کنیم مغازه بزرگتری بخریم کتابای مورد علاقمو بخرم شایدم یه کتاب خونه بزرگ خریدیم و بدهی هامونو پس دادیم
داشتم همینطور خیال بافی میکردم که چشمامو باز کردم دیدم کسی نیست همه توی اشپز خونه بودنو کارو شروع کرده بودن خیلی خوشحال بودمو مشتاقانه منم مشغول کار شدم فکرو خیال اون اقای مودب هم به کل از یادم رفته بود
از شدت خستگی توی مغازه خواب مونده بودیم ...
#رمان
#ویلیام
#الیزابت
#قلم
#نویسنده