
گویی در تاریکی زبان درمیآورند، مینشینند روبهروی آدم و بازخواستت میکنند.
خستهام، اما این افکار لعنتی خاموش نمیشوند؛
مثل طوفانی هجوم آوردهاند و مغزم را پر کردهاند.
چشمهایم را میبندم.
خودم را میسپارم به نسیم خنکی که از دریچهی کولر راهش را به صورتم کج کرده.
صدای موتور کولر در خانه پیچیده،
انگار برای من موسیقی باخ است.
به فکرهایم اجازه میدهم جولان بدهند و بتازند.
هیچکدام را نه بالا و پایین میکنم، نه رد یا تأیید.
اصلاً به درک...
بگذار آنقدر بتازند، خودشان را به در و دیوار مغزم بکوبند،
تا شاید خسته شوند و ساکت.
همیشه که نباید به افکار گوش کرد.
گاهی فقط دلشان میخواهد خودی نشان دهند.
بهشان بیاعتنایی میکنم؛
انگار از تک و تا میافتند.
همانطور که باد نیمهجان کولر با آن موسیقی دلانگیزش بر دل و جانم مینشیند،
چشمهایم را میبندم
و در خیالِ خوشم غرق میشوم...