ویرگول
ورودثبت نام
لِوانا
لِوانالوانا | صدای آرامِ زنانه در میان خستگی‌ها و مقاومت‌ها
لِوانا
لِوانا
خواندن ۲ دقیقه·۵ ماه پیش

دست‌هایی که هنوز خسته‌اند

مقدمه:

گاهی آن‌قدر نقش‌هایمان سنگین می‌شود که دیگر صدای خستگی‌مان را هم نمی‌شنویم.

این نوشته، روایت خستگیِ زنی‌ست که میان بودن برای دیگران، خودش را کم‌کم گم کرده...


هیچ‌وقت در هیچ دوره‌ای از زندگی‌ام، این‌قدر احساسات پیچیده و متناقض را تجربه نکرده بودم.

دردی عمیق، آرام و بی‌صدا در قلبم رخنه کرده—و حالا دیگر فقط یک درد نیست، یک رنج مداوم است.

ظاهرم قوی‌تر از همیشه‌ست، اما درونم مثل شیشه‌ای ترک‌خورده، آماده فروپاشی است.

می‌خندم با دیگران، چند دقیقه بعد در تنهایی گریه می‌کنم.

با یک ملودی غمگین که از ضبط تاکسی پخش می‌شود، بی‌اختیار اشک می‌ریزم.

آهنگ «دوباره دلم واسه غربت چشمات تنگه» را که می‌شنوم، می‌توانم یک ساعت بی‌وقفه گریه کنم.

استرس، این روزها دیگر فقط ذهنی نیست—با اولین ضربه‌ی فشار، دردی تیز در دست چپم شروع می‌شود.

انگار سال‌هاست نخابیده‌ام.

انگار سال‌هاست دارم می‌دوم، اما به جایی نمی‌رسم.

می‌توانم وسط نوشتن، وسط تایپ کردن، یکباره بغضم بترکد.

خسته‌ام. خستگیِ مزمن، طولانی، فرساینده.

از مسئولیت‌هایی که بر دوشم سنگینی می‌کند، از جابه‌جا شدن بی‌وقفه بین نقش‌های مختلف: کارمند. دانشجو. مادر.

هیچ‌وقت این‌قدر خودم را تنها ندیده بودم—پر از مسئولیت. تنها. خسته. کلافه. سردرگم.

خسته از شغلم که تمام انرژی‌ام را می‌بلعد.

اما پناهی نیست، چون همین که وارد خانه می‌شوم، شیفت دومم شروع شده.

دخترم گریه می‌کند: «دلم برات تنگ میشه وقتی میری سر کار...»

و من با همین جمله، فرو می‌ریزم.

گاهی فکر می‌کنم استعفا بدهم. خانه بمانم. شاید دیگر این‌قدر خسته نباشم.

اما بعد، آن سایه‌ی لعنتی و تاریکِ بی‌پولی می‌آید—بی‌رحم، سنگین، همیشه حاضر.

روزهایی یادم می‌آید که پول نداشتم تاکسی بگیرم، یا چیزی برای بچه‌ها بخرم.

فقط فکرِ کار نکردن کافی‌ست تا تمام خاطرات ترس و نداری هجوم بیاورند.

می‌مانم بین «بایدها» و «نتوانستن‌ها».

بین اشتیاق مادری و وظایف اقتصادی.

بین یک قلب خسته و یک ذهن بیدار که فقط هنوز نمی‌داند چه‌کار باید بکند.

به خانه‌ی ساکت نگاه می‌کنم. کسی نیست رنجم را با او قسمت کنم.

می‌نویسم.

دستم تیر می‌کشد.

زنگ در می‌خورد.

و دخترم، با همان صدای معصوم، می‌گوید:

«مامان... پیتزاهارو آوردن.»

«مامان... پیتزاهارو آوردن.»

خستگیمادرانهسلامت روانتجربه زیستهگریه
۲
۰
لِوانا
لِوانا
لوانا | صدای آرامِ زنانه در میان خستگی‌ها و مقاومت‌ها
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید