ستایش باقری
ستایش باقری
خواندن ۶ دقیقه·۳ ماه پیش

خاکسترِ سرد

کبریت می‌زنم و شمع را روشن می‌کنم، آتش باز مرا به یاد قصه ی امروز می‌اندازد. خودکارم را به دست می‌گیرم و دفترم را برای نوشتن آماده می‌کنم.نوشتن تجربه‌ی خوبی‌ست، می‌نویسی و افکارت را به شکل واژه ثبت می‌کنی. من هم همین‌گونه‌ام.
نویسنده‌ام، روزها کار می‌کنم و شب‌ها می‌نویسم اگر چرخ روزگار بیشتر به مراد ما بچرخد، کمتر کار می‌کنم و بیشتر می‌نویسم.
امشب هم به عادت همیشگی‌ِ شبانه‌ام می‌خواهم از روزم بنویسم. بعضی شب‌ها که روزهای شلوغ‌تری دارم، ذهنم پر می‌شود از ماجراهای پیش آمده که در روز شاهدش بودم. امشب هم اینگونه است.
" امروز باد تند و سردی می‌وزید و بینی‌ام را سرخ می‌کرد، یقه‌ی کتم را بالا آوردم تا گردنم دربرابر باد سرد گرم بماند.
سرم پایین بود و به سرعت در میان پیاده‌روی نسبتا شلوغ راه می‌رفتم، از کنار مغازه‌ها عبور می‌کردم، داشتم راهِ خودم را می‌رفتم که صدایی مرا متوقف کرد: پسر! خودتی؟!
رویم را به سمت صدا چرخاندم، پیرمردی را دیدم که روی صندلی جلوی مغازه‌ی پارچه‌ فروشی نشسته است. به او نزدیک شدم و گفتم: با من بودید؟!
کنجکاو نگاهم کرد و با چشمانی ذوق‌زده گفت: آره با خودتم‌. چقدر بزرگ شدی! باورم نمیشه.
تا می‌خواستم مخالفت کنم و بگویم احتمالا اشتباه گرفته است، از جایش بلند شد و دستم را گرفت و گفت: کاوه! پسرِ فریدون رستگاری. باورم نمیشه میدونی چند سال گذشته؟! فریدون حالش خوبه؟
نمی‌توانستم چیزی نگویم، میان حرف‌هایش گفتم: آقا! اشتباه گرفتید، من کاوه نیستم.
اخم کرد و گفت: امکان نداره خودتی! چشماتو نگاه؛ همون چشمای شیطون بچگیته‌.
دستم در دستش بود و نوازشش می‌کرد، سرم را به اطراف چرخاندم، پیاده‌رو خلوت شده بود. دنبالِ کسی می‌گشتم تا به او بفهماند من کسی که او فکر می‌کند نیستم.
تکرار کردم: آقا من کاوه نیستم، اسمم محمده.
نگاهش به جای دیگری خیره شد و لحظه‌ای مکث کرد، بعد دستم را کشید و مرا به داخل مغازه‌اش کشاند. صندلی‌ای کنارش را نشانم داد و گفت: بشین، راحت باش.
من دیگر مخالفت نکردم و نشستم. او هم روی صندلی خودش نشست.
بعد از کمی خیره ماندن به نقطه‌ای سکوت را شکست و گفت: اونقدر پسرِ شیطونی بودی که! از دیوار صاف میرفتی بالا‌‌. یادته؟
دیگر نمی‌دانستم چه جوابی بهش بدهم. ادامه داد:  به فریدون رفتی! نگفتی فریدون خوبه؟! بعد از اون شب تونست خودشو جمع‌و جور کنه؟ خونه و زندگی واسه خودش درست کنه؟ میدونم روزای سختی بوده واقعا. 
نمی‌فهمیدم راجع‌به چی و کی صحبت می‌کند، چشمانش غمگین شد انگار بغض کرده بود، گفت: اون شب از ترسناک‌ترین شب‌های زندگیم بود، سرخیِ آتیش، شب‌ رو روشن کرد‌ه‌ بود، ترسیده بودم، وحشت تمام وجودمو گرفته بود، پاهام مثل کسایی که توی سرمای زمستون رها شده بودن می‌لریزد و دستام از شدت داغیِ آتیش می‌سوخت.
کنجکاو شده بودم که بیشتر از او و آن شب بشنوم. سکوت کرده بودم، چشمانش قرمز شده بود، اشک از گوشه‌ی چشمِ پیرش سرازیر شد. سرش را پایین آورد و شروع کرد به گریه کردن.
از جایم سراسیمه بلند شدم، نمی دانستم وقتی پیرمردی غریبه روبه‌رویم زار بزند چه‌کار باید بکنم، چشمم به پارج آب روی میز افتاد، لیوان را از آب پر کردم و مراقب بودم توپ‌های پارچه‌‌ی کنارش را خیس نکنم، لیوان آب را به‌دستش دادم با صدای گرفته گفت: ممنونم کاوه، خوشحالم که اینطوری دیدمت، جوون و سالم.
باز نامِ کاوه را تکرار کرد، نمی‌توانستم سکوت کنم؛ گفتم: آقا نمی‌دونم چی شده ولی من واقعا کاوه نیستم.
اخم‌هایش توی هم رفت و گفت: چی می‌گی؟! تو کا‌وه‌ای! مطمئنم‌.
همان لحظه مردی با موهای جو گندمی وارد مغازه شد. پرسشگر نگاهم کرد و گفت: بفرمایید؟!
گیج شده بودم که چه بگویم‌. پیرمرد بلافاصله رو به مرد گفت: کاوه‌ست.
مرد نفس عمیقی کشید و به پیرمرد نزدیک شد و گفت: اشتباه گرفتی پدرجان.
دستش را گرفت و ادامه داد: بیا ببرمت یکم استراحت کنی خسته شدی.
دستش را به تندی پس زد و گفت: برو بینم! دست از سرم بردار‌‌.
دوباره خواست دستش را بگیرد این‌بار با صدای بلندتری داد زد: ولم کن، تو اصلا کی هستی که اینطوری داری با من رفتار میکنی؟
آن مرد آرام گفت: بابا منم احمد. بیا ببرمت خونه! امروز نباید می‌آوردمت اینجا خسته شدی. استراحت کنی آروم میشی.
آن مرد که فهمیده بودم نامش احمد است، این جملات را آرام می‌گفت و صورت و دست پدرش را نوازش می‌کرد.
پیرمرد انگار آرام شده بود، زیر لب گفت: کاوه!
پسرش گفت: باباجان! این آقا، کاوه نیست، بازم اشتباه گرفتی. کاوه پسر عمو فریدون مرده. زنده هم بود انقدر جوون که نبود، هم سن‌و سال خودم بود. بابا؟! می شنوی منو؟!

پیرمرد آرام به نقطه‌ای خیره شده بود، چشمانش خسته بنظر می‌رسید، انگار مسئله‌ هم در چشمان سرخش حل شده بود و دیگر آن ابهام پیدا نبود. بی‌آنکه حرفی بزند، دست پسرش را رها کرد و پشت قفسه‌های پارچه رفت؛ بلافاصله مرد رو به من کرد و گفت: واقعا معذرت می‌خوام، امروز وقت شما رو گرفتیم. پدرِ من بیماره، آلزایمر داره، یه کار فوری مغازه بغلی داشتم باید می‌رفتم، سریع هم برگشتم خلاصه شرمنده اگه حرفی به شما زده.
سریع پاسخ دادم: این حرفا چیه؟ دشمنتون شرمنده.
صحبتمان تمام شده بود، وقتِ آن بود که بروم اما ذهنم هنوز پیشِ قصه‌ی‌کاوه گیر کرده بود، من نویسنده‌ام و دلم نمی‌خواهد داستان‌هایم نیمه‌تمام باشد، دلم نمی‌خواست قصه‌ی کاوه را کامل نشنوم، مردد بودم که او گفت: مسئله‌ای هست؟!
از فرصت استفاده کردم و گفتم: ببخشید می‌تونم بپرسم کاوه و فریدون، همین اسمایی که پدرتون می‌گفتن، چه اتفاقی براشون افتاده؟!
چهره‌اش یک‌جوری شد، سریع حرفم را پس گرفتم و گفتم: ببخشید می‌دونم کار درستی نکردم، پرسیدم‌‌.
او بی‌توجه به این حرفِ من جواب داد: عمو فریدون رفیق پدرم و همسایه روبه‌رویی ما توی روستا بود، یه پسر داشت به اسم کاوه که هم‌سنِ من بود. سال‌ها پیش وقتی کاوه هشت، نه سالش بود، خونه‌شون آتیش می‌گیره، آتیش خیلی شدید بود. اون شب تمامِ اهالیِ اون روستا وحشت‌زده و سراسیمه بودند، غم رو میشد از نگاهشون خوند، اون شب‌ رو خوب یادمه. پدرم قبل از اومدن آتش‌نشان، سعی می‌کنه که برای کمک خونه‌شون بره اما نمیتونه. عمو فریدون و خانمش و کاوه، هر سه می‌میرند، نتونستند از اون آتیش ترسناک نجات پیدا کنند.
پدرم خیلی دوستشون داشت، مرگ اونها و شیوه‌ی مرگشون خیلی پدرم رو اذیت کرد، ما چند سال‌ بعد از اون روستا رفتیم اما انگار داستانِ اون شب و اون روستا هنوز پدرم رو رها نکرده و گاهی میاد به سراغش‌، هفته‌ی پیش هم یه پسر بچه رو بیرون دیده و فکر کرده کاوه‌ست و امروز هم که شما.
به چشمانِ غمگینش نگاه کردم و گفتم: ببخشید که باعث ناراحتیِ شما شدم.
دستش را روی شانه‌ام گذاشت و گفت: من میون این غم دارم زندگی می‌کنم‌.
لبخند تلخی زدم و گفتم: بازم ببخشید؛ روزتون بخیر.
خداحافظی کرد و از مغازه خارج شدم، سرما دوباره به بدنِ گرمم حمله‌‌ور شد، در ذهنم حرف‌هایی که شنیده بودم را بالا و پایین می‌کردم. اتفاقی که برای این خانواده و آن پیرمرد افتاده بود، دلم را به درد می‌آورد پیرمردی که با چشمانش دنبال رَدی از کاوه و فریدون می‌گشت. پیرمردی که میان خاطرات گم شده و گم نشده‌اش رنج می‌کشد، آن پیرمرد بدجوری مرا به فکر فرو می‌برد."
آخرین واژه را هم می‌نویسم و دفترم را می‌بندم. به آتش شمع که روی میزم روشن است خیره می‌شوم. چند لحظه بعد آن را از روی میز برمی‌دارم و در تاریکی و با نور کم آن جلوی پنجره می‌ایستم و به بارش آرام برف چشم می‌دوزم.

ستایش باقری

آتشداستان کوتاهخاطرهپیرمردنویسنده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید