محمد هاشمی
محمد هاشمی
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

زندگی واسه بعد از مردنه!

دوستی داشتم می گفت: زندگی واسه بعد از مردنه، الان که زنده ای باید سختی بکشی!!!

البته اون بنده خدا تو مفهوم زندگی و مرگ یکم بیش از حد مغلطه می کرد. اما گاهی که به عمق گفتش فکر می‌کنم می‌بینم، با شرایط امروز ما واقعا وقتی واسه زندگی نمونده.

دلگیرم نه از گذر عمر، بلکه از کارهایی که هر روز نمی تونم انجام بدم، از وقتی که نمی تونم برای خانوادم و دخترم بذار. از بی حوصلگی ها، از سختی های این روزها، از مشکلات مردم و ...

قصد ناله ندارم! هرچند ناله کردم!

بذارید یه خاطره براتون بگم این چند خطر رو بشوره و ببره. راستی خاطرش خیلی ربطی به مطلب بالا نداره، اگر خوندید بعداً گله نکنید.

یادم می یاد وقتی بچه بودم مادرم سعی می کرد ظهرها به هر ضرب و زوری بود من رو بخوابونه. از چغلی پیش بابا گرفته تا قفل کردن در کوچه واسه اینکه من بیرون نرم.

تو این خاطره من حدود 6 الی 7 سالم بود. اون موقع ها خونه ما یه خونه ویلایی (البته بعدن فهمیدم که به این خونه ها می گن ویلایی) تو جنوب تهران بود، که سه تا اتاق داشت و یک حیاط وسط.

روزها اینجوری می گذشت که ناهار رو می خوردیم و پشت بندشم حتما دوغ می خوردیم اونم با ماستی که از شهرستان اورده بودیم، اون روزها جنگ بود. نوشابه نبود، یا خیلی کم بود. دوغ هم فقط آبعلی بود که گیرت نمی اومد. مادرم ماست رو از شهرستان می آورد، بعد میریخت تو کیسه و ما باهاش دوغ درست می کردیم.

هی میام کوتاه بنویسم ذهنم می ره به اون دوران و جزئیات خود به خود به نوشته اضافه می شن.

الان که اینا رو می نویسم یه دختر 5 ساله دارم که یه طوطی دارم که هیچ وقت ظهرها نمی خوابن. یکیشون ظهرها همه چیز رو می ترکونه اون یکی هم واسش می خونه.

خلاصه مادر بالشتش رو میذاشت تو راهرو بین دوتا اتاق جلوی خونه و منم به زور می خوابوند کنارش. الان که اینو می نویسم به نظرم فصل بهار یا اوایل تابستون بود. پرده ی رو به حیاط با نسیم ملایمی به این طرف و اونطرف می رفت و من دل تو دلم نبود که یه جوری برم حیاط یا تو کوچه.

چقدر دارم چیزهایی می گم که الان واقعا خاطره شده، مثلا الان شما به هیچ عنوان اجازه نمی دی بچه تنهایی بره تو کوچه بازی کنه اونم یه بچه 6 ساله!

بگذریم، من کنار مادر دراز می کشیدم و مادرم مچ دستم رو توی دستش می گرفت، اما طفلک از خستگی خیلی زود خوابش می برد و خروپفش می رفت هوا.

من آروم دستم رو از دستش باز می کردم، می رفتم تو حیاط و از نردبون می رفتم بالا روی پشت بوم و از لوله گاز می گرفتم و می رفتم توی کوچه! شش سالم بود!!!

کمی بازی می کردم و دوباره همین مسیر رو بر می گشتم و بغلش می خوابیدم، مادر که بیدار می شد بوسم می کرد و می گفت دیدی خواب بعد از ظهر چقدر خوبه، منم با لبخند بهش می گفتم آره خیلی خوب بود تو راست می گی:)

گاهی فکر می کنم آرامش زندگی فقط برای زمان کودکیه. آدم اشتباه فکر می کنه وقتی بزرگ بشی خیلی خوش می گذره و خوشی واسه بزرگترهاست.

ما در میان زمانها خودمون رو گم می کنیم و دیگه به زندگی نمی رسیم.

یا حق

خاطرهداستاندلتنگیکودکی
کمی عکاس
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید