باورش برایم سخت است اما گاهی برای سالهایی که در خانه پدریام زندگی میکردم و تنها دلخوشیام روزی فرار کردن یا به مرگ رساندن نامادریام بود دلتنگ میشوم!
و دلم میخواهد بار دیگر زنبابایم را که نامش شهربانو بود در خفا شورتبانو صدا بزنم و تا صبحش از ترس خواهرم که مبادا چغلیام را بکند نتوانم بخوابم و از شدت استرس صدهزاربار بروم دستشویی و چراغش را روشن کنم و سنگش را دید بزنم و برگردم به نخوابیدنم ادامه بدهم و به ترسهای فردایم فکر کنم.