
امشب تلاش چند ماههم برای درست شدن ساعت خوابم، از بین رفت.
دوباره مثل قبلنا شدم، ساعت چهار صبحه و من هنوز بیدار!
نمیدونم چه مرگمه، انگار اون شبیه که به زنده بودنت شک داشتم.
یا دقیقا عین اون شباست که با نبودنت کنار نیومده بودم و در ترسناک ترین حالت ممکن وقتی همه میگفتن تو مردی، من میدیدمت و وقتی بیدار میشدم صدای نفسای آرومتو میشنیدم.
امشب شاید نباید قسمت اول سریال شغالو میدیدم. شاید نباید از استاد نمرهای رو که بابتش زحمت نکشیدم رو میگرفتم.
شاید نباید آخر شبی راجب قهر ستایش با زهرا حرف میزدم.
شاید نباید زیادی به قبولیم و خوش بینانه ترین حالت زندگیم فکر میکردم.
شاید شاید شاید...
راستش چشمم ترسیده، هروقت دل آشوبم به بابا فکر میکنم، به اینکه نکنه به رسم هربار این دل آشوبی، اتفاقی برای بابام افتاده باشه!
من برای بابا نیستم ولی بابا که برای من هست.
هروقتم از آبجی دور باشم به آبجی!
امروز که بخوابم، همین امروز بیدار میشم.
اونوقت به بابا و دل مشغولی های نصف شبم دوباره فکر میکنم و برای فرار ازشون تا چهار صبح فرداش میدوم.