
شب است و هوا کمی رو به سردی رفته. از پنجره بیرون را نگاه میکنم سنگ فرش خیابان را میبینم که با نم باران خیس شده، بوی خیسی و آب خوردن خاک های خیابان در مشامم میپیچد. نفسی عمیق میکشم چراکه برای من این بهترین بخش از بارش باران است.
من به باران هیچ حس خاصی ندارم. اغلب افراد با آمدن باران احساسات متفاوتی را تجربه میکنند، یکی شاد میشود، مثل باغبانی که برای محصولاتش دل نگران است یا فردی که باران را بخاطر صدای چکیدن قطرات آب از آسمان بر شیشه خانه اش و آرامشی که ازین صدا میگیرد دوست دارد. دیگری با آمدن باران حس میکند که باید برود قدم بزند، احساس تازگی کند، کمی خیس شود و خود را رها کند، یا کسی که با باران خاطره هایی دارد و همواره به یاد خاطرات گذشته می افتد و احساس تنهایی میکند...
هر کس به طریقی نسبت به باران احساسی دارد. اما من از کمتر کسی شنیده ام که از باران متنفر باشد! از زمانی که به یاد می آورم از باران خوشم نمیآید هیچ حس خوبی به آن ندارم، تازگی ها این تبدیل به تنفر شده. نمیدانم که چرا ولی احساس عجیبی است. با خود میگویم خب که چه؟! من باران را به لطافت دیگران نمیتوانم ببینم! برای من باران اشک آسمان است.
ابر های دلگیر و افسرده که از شدت فشار غمشان به خود رنگ تیره ای گرفته اند در آسمان پدیدار میشوند. بسیار آرام تر از ابر های سفید حرکت میکند، تنها یک طعنه و یک برخورد بینشان کافی است که دادشان به آسمان و زمین برود و شروع کنند به گریه و زاری. برای من تصویر باران روایتگر حزن است. حزنی که سالهاست آسمان در خود دارد و کسی نیست که آن را بشنود.
شاید او هم به مانند ما تنهاست! کسی را ندارد تا درد و دل کند و خالی شود. آنقدر تحمل میکند که به یکباره به گریه میافتد. در این جهان همه ما تنهاییم! تلخ است اما حقیقتی است انکار ناپذیر. کسی را در کنار خود نداریم که بتوانیم تمام غم و اندوه هایمان را با او به اشتراک بگذاریم. درست است کسی نیست! ما فقط خودمان را داریم. به جز خودمان به چه کسی میتوانیم تکیه کنیم؟!
در پهنای این جهان شورانگیز ما در درون خود با دنیایی از دردهای بی انتها همراهیم. دلیل برای گریه کردن بسیار داریم اما از کودکی آنقدر تمرین کرده ایم که با طعنه و حرف به گریه نیوفتیم، شاید هم پوستمان کلفت شده، روزگار اینگونه خواسته تا کمتر مورد تمسخر و قضاوت افرادی قرار بگیریم که شخصیت پستی دارند.
این حرف نزدن ها، این گریه نکردن ها و این همدم و همراز نداشتن ها به مرور تبدیل به درد میشود. دردی که تمام وجودمان را فرا میگیرد! سیاهی ای است که کم کم به دزونمان نفوذ میکند، روحمان را ذره ذره از بین میبرد. جسممان با کمک دارو یا ورزش کمی بیشتر دوام می آورد.
انسان دردمند ابتدا روحش را از دست میدهد، آنقدر زخم میخورد و تکه تکه میشود که دیگر از لحاظ روحی چیزی را حس نمیکند، دیگر مثل گذشته فکر نمیکند. احساس درون خود را میکشد، بیرحم میشود، به کسی اهمیت نمیدهد، برایش مهم نیس که دیگران نسبت به او چه احساسی دارند. به کل ازبین میرود. از آن انسان با ملایمت و مهربان فقط یک جسم بی حس بیاعتنا نسبت به همه چیز بر جا میماند.
اینجاست که زندگی معنای خود را از دست میدهد. دلیلی برای زنده بودن نمیبیند و دل از همه چیز کنده است. درد مثل موریانه تمام وجودش را خورده است. اما با این حال مقاومت میکند! دوست دارد که نفس بکشد ولی این خواست خود واقعی اش نیست، روحش چیز دیگری میخواهد!
مرگ.
تنها چیزی که روحش به دنبال آن است مرگ است. این تنها راه درمان است. با مرگ یا همه چیز تمام میشود و این درد به پایان میرسد یا به جهان دیگری میرود و ازین دردهای خورهوار رها میشود، اما جسمش هرچقدر که مقاومت کند در انتهای یکی ازین درد ها در شبی سرد و بارانی، مرگ در انتظارش نشسته!