
چند وقتی است که دیگر دست و دلم به نوشتن نمیرود و قلم به دستم نمینشیند، بیشتر درگیر درگیری های ذهنم هستم و این مرا بیش از پیش مشغول و مشوش میکند.
میخواستم تا جایی که میتوانم، دیگر برای نوشتن آیه های یأس دست به قلم نزنم، این روزها هرکه را میبینم این نکته را گوشزد میکند که دیگر بس است!
همه میگویند تا کی میخواهی از سیاهی ها و دردها و رنج بنویسی؟ خسته نمیشوی؟ احیاناً دلت نمیگیرد؟
از برای ادب سری تکان میدهم و میگویم که سعی خودم را خواهم کرد و برای همین است که مدتیست تصمیم بر ننوشتن گرفتم و سکوت کردم اما باور کنید خدا میداند زمانیکه این سوالات را از من میپرسیدند در دل خود چه نیشخندی به این حرف ها میزدم و گذر میکردم...
دیگر آنقدر خسته و بیرمق هستم که حتی حال و حوصله بحث کردن با افراد و آشنایان و دوستانم را هم ندارم، به سختی به سخن میآیم، دیگر شوری برای گفتگو در من نیست، دیگر اثری از جنب و جوش جوانی در خود نمیبینم!
میگذارم هرکه خواست حرفی بزند بگوید و گفته گفتهی او باشد، فقط میخواهم هرچه سریعتر این مکالمه لعنتی پایان یابد، دیگر حوصله حرف زدن با مردم را ندارم. آنها نمیدانند که من هرچه مینویسم از دنیای درون خودم است! اگر سیاه است، اگر روایتگر حزن و رنج است همه و همه از خود من است، دنیای درون من سیاه است و من غرق شده در این سیاهی هرروزوهرروز، بیشتر و بیشتر و بیشتر از پیش به اعماق آن سقوط میکنم. من با این نوشته ها فقط میتوانم تا حدودی از آشفتگی سرم و از انباشتگی این بغض نترکیده در گلویم بکاهم.
این روزها حس میکنم دیگر نایی برای ادامه زندگی هم نیست! مسیر خوبی پیش رویم نمیبینم و هرچه تکاپو کرده ام به بنبست رسیده ام. درست است که این دنیا بی حد ومرز است و انتها ندارد اما دنیای من سال هاست که به انتها رسیده، دراین میان اما نفس ها نمیگذارند، آه از دست این نفس های مزاحم و پیگیر! چرا دست از سرم بر نمیدارند؟ هر روز و هر لحظه و هر ثانیه فشارشان را درون سینه احساس میکنم! بارها خواستم که دیگر نباشند و بیش ازین مرا آزار ندهند اما حرف آدمیزاد نمیفهمند.
دوستانی هم دارم که از زندگی گلهمندند و گاه گاهی از این غم و غصهها شکایت میکنند و من هم طبق عادت همیشه سری تکان میدهم و با ایشان همدردی میکنم اما نمیدانند که من در این حیات نابسامان خود چهها که نکشیدهام و اکنون واقعا چه حسی دارم.
من دیگر دلخوشیی ندارم و از این جهان متنفرم. نفرت انگیز تر از این زندگی روزمره چه میتواند باشد؟! صبح به صبح این صورت خسته و درهم کشیده شده را در آیینه میبینم، این صورت با این همه خستگی و پریشانی باز هم احوالش از من بهتر است بااینحال اما از او هم متنفرم! همیشه تظاهر، همیشه دروغ، همیشه بازیگری!
دستانم را که میشویم جای جوهر و زخم ها آزارم میدهند، از این دست ها هم بیزارم! چه جمله ها که به دروغ نوشته شد، چه نامه ها که حرف دلم بود و، دلم شکسته شد، چه حرف ها که گفتنی بود و به تحریر در آمد، این دستان را هم باید قلم گرفت.
به فکر که فرو میروم از خود بیخود میشوم، ذهنم ساکن نیست، در طلاتم امواج سهمگین اتقاقاتی هستم که اصلا رخ نداده اند! به چه میاندیشم نمیدانم! فقط میدانم که یک لحظه سکوت در این سر برقرار نیست و مدام به چیزی فکر میکند.
گاه به خودم میگویم که اصلا به من چه ربطی دارد که بفهمم فلسفه این حیات ذلتبار آدمی چیست؟ البته الان هم کسانی میگویند که باز شروع کردم به سیاه نمایی! باز هم سرم را به نشانه احترام تکان میدهم و در دلم به این حرف میخندم. اما چگونه باید زندگی را دید که شیرین و دلانگیز باشد؟ زندگیی که از ابتدا تا انتها با درد و حسرت عجین شده چگونه میتواند زیبا باشد؟! هیچ کجای کار این جهان هستی زیبا نیست، این طرز تفکر عده ای شیرینخیال است که زیبا میپندارند. باید نگاه کرد... باید درست نگاه کرد.... باید تامل کرد....
من به انسان و فرهنگ و گرایش و تاریخش کاری ندارم چرا که اگر دراین موارد به گذشته نگاه کنیم دیگر حرفی باقی نمیماند اما بیایید همین طبیعت و جانوران وحشی را نگاه کنید. کدام زیبایی؟ کدام محبت؟ کدام شیرینی؟ حیات وحش یعنی خون، یعنی درندگی، یعنی قدرت، یعنی بیرحمی و تمام اینها چرخهای برنامهریزی شده است!
تمام این احوالات در دنیای آدمیزادی ما نیز هست، بدتر نباشد که بهتر نیست. از دیرباز تا کنون، آیا میتوان تعدادی مشخص کرد از افرادی که تحت ظلم و جور بوده اند؟ آیا میتوان گفت چه عده ای از افراد در خشونت سردمداران، زندگیشان از دست رفت؟ آیا میتوان فهمید که چه تعداد انسان بیگناه کشته شده اند؟ آیا واحد شمارشی برای افرادی هست که تصمیم فردی دیگر بر روند و سرنوشت زندگیشان تاثیر داشته و آنها را به نابودی کشانده است؟
به راستی که آدم برای آدمی از همه بلایا بدتر است. فرهنگها، ادیان، سیاستمداران، اندیشه های مختلف سیاسی، اقتصاد، باورها و ارزش های والای انسانی، اینها همگی بر روی فلسفه این زندگی تاثیرگذارند و من هرکدام ازین موارد را که بررسی کردم به جواب قانع کننده ای نرسیدم تا زندگی برایم معنادار و دارای ارزش باشد و در نگاهم زیبا به نظر بیاید. دلیلی برای ادامه نمیبینم و هدفی هم برای رسیدن ندارم! پس من را با این جهان پر از تباهی چه کار؟
چرا دستم به جام مرگ نمیرسد؟ میخواهم جرعه جرعه تمام جام را بنوشم و تا ابد بخوابم، تمام شود این درد و سیاهی.
شاید جهان بعد از من رنگی تر باشد! دوست دارم که حتی بفهمم چشمان من کوررنگ بودند و زیباییها را ندیده بودم اما میدانید، به قول معروف عطایش را به لقایش میبخشم.
تردید نباید کرد، آدمی همواره باید در تصمیمات خود راسخ و استوار باشد. دیگر خسته شدم از نوشتن...
جرعه ای از شراب مرگ میخواهم.
در این دنیای پر از تظاهر و دروغ، دیگر نمیدانم چه باید کرد. روزها همچنان میگذرند و من همچنان در این دایره بسته میچرخم. هیچچیز از آنچه در بیرون میبینم و میشنوم به من ربطی ندارد. همه چیز برای من بیمعنا شده است. هر روز که از خواب بیدار میشوم، انگار هر چیزی که به دنبالش میروم، فقط به یک بیراهه میانجامد. دیگر از چیزی خوشحال نمیشوم. همه چیز کمرنگ است، بیروح و بیاحساس. حتی به آسمان نگاه میکنم، ولی رنگ آبیاش برایم دیگر دلگرمکننده نیست. این ابرهای خاکستری هم که هیچگاه تمام نمیشوند، در ذهن من همواره در حال شکلگرفتناند.
چه فایده از تمام این تلاشها؟ چرا باید به دنبال چیزی باشم که به هیچ جا نمیرساند؟ حرفها هم به هیچجا نمیرسند، حتی اگر بهترین واژهها را بیابم و به هنرمندانه ترین روش آنها را پشت هم بچینم، در نهایت باز هم هیچ چیزی را نمیتوانم منتقل کنم. هیچکس نمیتواند عمق این درد را بفهمد. همانطور که خودم هم هر روز بیشتر از قبل، از آنچه در درونم میگذرد دور میشوم.
مردم میگویند که باید به خودم بیایم، که زندگی ادامه دارد و باید جنگید. اما نمیدانند که جنگیدن وقتی که تمام قدرتت از دست رفته است، چه معنایی دارد؟ آنها به راحتی میگویند "این هم میگذرد"، اما به راستی آیا میگذرد؟ آیا میشود این طوفان درونی را به سادگی فراموش کرد؟ هر چه بیشتر سعی میکنم در دنیای بیرون زندگی کنم، بیشتر احساس میکنم که درونم در حال فروپاشی است. انگار من به دو بخش تقسیم شدهام، یک نفر که در این دنیای پوچ و بیمعنی زندگی میکند و نفر دیگری که در یک تاریکی تمامنشدنی غرق است.
شاید همین باشد که دیگر هیچ حسی به چیزی ندارم. گاهی فکر میکنم که آیا باید ادامه دهم؟ مگر برای چه چیزی باید بجنگم؟ هیچ هدفی ندارم، هیچ رویا و آرزویی در سر ندارم. همهی آنچه که در گذشته میخواستیم حالا به هیچ معنا نمیآید. شاید هم تنها دروغی بود که به خودم گفتم. زندگی در این دنیا چیزی جز مجموعهای از لحظات بیهدف و بیمعنی نیست. همهچیز بیپایان و بینتیجه به نظر میرسد. و در این میان، چه کسی میتواند بگوید که من از چه چیزی در حال فرار هستم؟ یا در چه چیزی به دنبال پناه میگردم؟
حتی مرگ، که همواره از آن سخن میگویم، تنها راهی به نظر نمیآید که من از آن رهایی یابم. شاید حقیقت این باشد که مرگ فقط در انتها نمیآید، بلکه در طول این راه پر از درد و افسردگی به سراغت میآید. این حالتهای عمیق درون که نه کلمات میتوانند بیان کنند، نه کسی قادر است درکشان کند، نشان از مرگ در حال زندگی است. مرگ از وقتی آغاز میشود که انسان از درک واقعی جهان پیرامون و خود درونش باز میماند.
پس، چرا باید جایی برویم که هیچ چیز جدیدی ندارد؟ چرا باید در این چرخهی بیپایان به دنبال چیزی بگردیم که از آن خبری نیست؟ شاید وقتی انسان نمیتواند هیچچیز را تغییر دهد، بهترین گزینه این است که خاموش بماند و اجازه دهد که هر چه پیش آید، بیهیچ اعتراضی بگذرد. شاید همین است که میخواهم هر چه زودتر این مکالمههای بیپایان را تمام کنم، هر چند که نمیدانم در انتها چه چیزی در انتظارم خواهد بود.
شاید دنیا بعد از من هیچ رنگی نداشته باشد، شاید از همین لحظه هم در تاریکی مطلق باشد. اما در این تاریکی، شاید دیگر هیچ دغدغهای نباشد.
این جهان، تنها جایگاه رنج و بیهودگی نیست؛ عجیبتر از آن، صحنهایست برای نبردی خاموش و مدام میان خوبی و بدی. میان نوری که گهگاه از شکافهای ابرهای خاکستری ذهن سوسو میزند و تاریکیای که چون موج، بیوقفه همه چیز را در خود میبلعد. انگار آدمی، این موجود پیچیده، از لحظهای که چشم به جهان میگشاید، در میانهی این دو نیروی متضاد آویزان میشود. گویی از همان ابتدا، باید انتخاب کند: نیکی کند و ببیند که چگونه له میشود، یا بدی کند و از درون پوسیده شود.
همیشه این سؤال در ذهنم میچرخد که چرا باید این تعارضها، این کشمکشها، این صحنههای مکرر و خستهکنندهی دوگانگی اخلاقی، اینقدر تمامنشدنی باشند؟ چرا باید در هر تصمیم سادهای، این کشمکش میان آنچه باید و آنچه میخواهم، آدمی را از درون فرسوده کند؟ چرا نیکی گاهی اینقدر سخت و پرهزینه است و بدی اینقدر ساده و بیمجازات؟ چرا گاهی انسان، تنها به این دلیل که نمیخواهد بد باشد، باید درد بکشد؟
من از این عدالتهای ناعادلانه خستهام. از این که همیشه باید نقش قاضی را برای خودم بازی کنم، بیآنکه بدانم کدام حکم درست است. گاه دلم میخواهد بیفکر زندگی کنم، بدون تحلیل، بدون این وسواس اخلاقی که آیا درست رفتار کردم یا نه. ولی نمیتوانم... چون هر بار که به راه آسانتر قدم میگذارم، وجدانم زخم میخورد، انگار که خودم به خودم خیانت کرده باشم.
این زندگی، هرچند ظاهراً انتخابهایی در برابر آدمی میگذارد، اما اغلب هر انتخابی، بخشی از روح را با خود میبرد. چه خوبی کنی و زیر بار فشار اطرافیان له شوی، چه بدی کنی و خودت را در آینه نبینی. هر راهی زخمیست که باید آن را به دوش بکشی. و من در میان این دو، زخمیترینم.
میگویند دنیا آزمایشگاه روح آدمیست. مکانی برای رشد، برای تعالی، برای آزمودن نیکی در دل تاریکی. اما آیا واقعاً این آزمونها، به بهای نابودی روان ما نمیانجامد؟ تا کجا باید پای این بازی بنشینیم؟ تا کجا باید به امید یک نقطهی روشن، خود را در هزار چاه تاریک بیندازیم؟
من به انسان بودن شک دارم. به اینکه آیا واقعاً سزاوار اینهمه بار هستیم؟ یا فقط مهرههایی هستیم در بازیی که هیچگاه قواعدش را نفهمیدیم. هیچوقت از ما نپرسیدند که آیا میخواهیم در این میدان جنگ میان فضیلت و رذیلت شرکت کنیم یا نه. ما را پرتاب کردند وسط این معرکه و گفتند: انتخاب کن، راه خود را برو، در برابر وسوسهها بایست، رنج بکش، اما خوب باش.
و من ماندهام با خود، که اگر قرار است اینهمه بجنگم تا فقط "خوب" بمانم، چرا این جهان تا این حد برای بدی کردن ساده و بیدر و پیکر است؟ چرا پلیدی اینقدر دستدرازدارد و نیکی اینقدر بیدفاع است؟ چرا هر بار که به نیکی فکر میکنم، باید در خود بلرزم از پیامدهایش، اما پلیدی با لبخند در گوشم زمزمه میکند: "من آسانم، من بیدردم، من رهاییام...
نه، این جهان نه فقط سیاه است، بلکه از درون شکسته است. پر از درزهایی که از آنها دود تعارضهای اخلاقی بیرون میزند و ذهن آدمی را مسموم میکند. در این جهان، نه تنها باید با دردهای جسمی و تنهایی و فقدان بجنگی، بلکه باید هر لحظه تکهتکهی روحت را در نبردی فرساینده با خودت قربانی کنی.
و من، خستهام از این جنگ بیپایان. خستهام از این داوری مداوم، از این دوگانگی میان آنچه که باید، وآنچه که میشود. خستهام از اینکه آدم بودن یعنی زخمی بودن. و راستش را بخواهی... دیگر نمیدانم آیا ارزشش را دارد که همچنان در این میدان بمانم یا نه!
این روزها بیشتر از هر زمان دیگری، به مرگ فکر میکنم. نه آن مرگ ناگهانی که در داستانها میخوانید، نه آنکه با ترس و وحشت همراه است. مرگی آرام، شبیه خاموش شدن شمعی که مدتهاست بیصدا میسوزد. من از آن مرگی میگویم که بیدرد است، بیاضطراب، فقط پایان... پایانی بر این نمایش بیرحم.
همه چیز در اطرافم ادامه دارد، بیوقفه و بیاعتنا به زخمهایی که درونم دهان باز کردهاند. مردمی که هنوز به آینده فکر میکنند، لبخند میزنند، برنامه میریزند... اما من دیگر در هیچکدام از این چیزها سهمی ندارم. حس میکنم من از همان ابتدا، اشتباهی در این جهان گذاشته شدم. مثل وصلهای ناجور بر تن واقعیتی که هیچگاه قرار نبود بخشی از آن باشم.
دیگر امیدی نیست. نه در کلمات، نه در نگاهها، نه در خوابهایی که گاهبهگاه با اشک از آنها میپرم. به هر گوشهای سرک کشیدم، شاید دریچهای بیابم که هوایی تازه بفرستد، اما همهشان دیوار بودند. دیوارهایی بلند، سرد، بیروح... پر از خطخطیهایی از افکار آشفتهی خودم. هر بار خواستم دوباره از نو آغاز کنم، دیدم آغاز، پایان دیگریست که در لباس فریب آمده. من بارها و بارها مُردم پیش از آنکه حتی نفس تازهای بکشم.
و حالا تنها یک چیز برایم مانده. فکر نبودن. فکر حذف بیصدا. نه برای تهییج دل کسی، نه برای تأثیرگذاری. تنها برای رهایی. چون بودن، دیگر دردیست که درمانی ندارد. هر روز بودم، ولی هر روز کمتر از پیش. و حالا دیگر چیزی از من نمانده. نه اشتیاقی، نه آرزویی، نه حتی نفرتی… فقط خستگی.
کسی نمیفهمد... و این بزرگترین غم آدمیست؛ اینکه تا ته بسوزی و باز هم هیچکس متوجه نشود که خاکستر شدهای.
شاید نبودن، احترام بیشتری برایم بیاورد تا این بودنِ فرساینده. شاید با رفتنم، جهان اندکی سبکتر شود. شاید کسی بپرسد که چرا؟ و شاید هم نپرسد، که اهمیتی هم ندارد. مهم فقط این است که دیگر نمیخواهم این درد بیپایان را زندگی بنامم.
امشب تصمیم گرفتم. ساده، بیهیاهو، بیدردسر... همین چند قطره از مایعی که مدتیست در کشوی پایین نگه داشتهام کار مرا پیش میبرد. نه گریهای، نه نامهای، نه التماسی برای فهمیده شدن. فقط یک وداع خاموش.
شب آرام است، بیصدا، مثل تصمیم من. حتی ماه هم انگار دیگر میلی به تابیدن ندارد؛ پشت ابرها پنهان شده، شاید از شرم آنچه خواهد دید. نور ضعیفی از چراغ خواب گوشهی اتاق روی دیوارها خزیده و سایهی من، خسته و بیحرکت، کنج اتاق نشسته است. تمام صداهای درونم هم ساکت شدهاند، حتی آن هیاهوی همیشگی ذهنم که مدام نجوا میکرد «تحمل کن»، حالا ساکت است… انگار خودش هم تسلیم شده.
دستهایم را نگاه میکنم… همینها بودند که زمانی شعر نوشتند، دل بریدند، امید بستند. حالا اما سردند، غریبهاند، بیحس. مثل اندامی که دیگر روحی در آن جریان ندارد. کنارشان شیشهی کوچک، بیادعا نشسته است، بیآنکه تهدیدی باشد، بیآنکه فریادی بزند. تنها چیزی که هست، سکوت است. همان سکوتی که همیشه دنبالش بودم. اینبار نه در اتاقی تنها، نه میان انبوه کتابها… این سکوت، ابدیست.
پیش از رفتن، به همهچیز فکر میکنم، حتی به گلدان خشکیدهی لب پنجره، که سالهاست به او هم نرسیدهام. به عکسهای خاکگرفته در قابهای چوبی، به صداهایی که زمانی در این خانه میپیچیدند و حالا فقط خاطرهاند.
میگویند مرگ، تلخ است. ولی بهگمانم این زندگیست که در تلخیاش زیادهروی کرده.
و من... من دیگر چیزی برای از دست دادن ندارم. آدمی که هیچ رؤیایی برای آینده ندارد، هیچ خاطرهی روشنی از گذشته، هیچ صدایی که او را صدا کند... او دیگر در این دنیا نیست، حتی اگر نفس بکشد. تنها چیزی که مانده، جسمیست که باید راهی برای رفتن بیابد.
جرعهای کوچک از مایع را برمیدارم. تلخ نیست. عجیب آرام است، مثل آرامشی که سالها منتظرش بودم. دراز میکشم. پردهها را کنار نمیزنم. نمیخواهم نور بیاید، نمیخواهم فردا را ببینم.
پلکهایم سنگیناند. افکارم مثل پرندهای خسته، لابهلای شاخههای ذهنم به خواب میروند.
خداحافظ ای جهان دروغین… خداحافظ ای مردم پرمشغله، ای نگاههای بیرمق، ای قضاوتهای بیرحم… خداحافظ ای آینهای که سالها تصویر انسانی را بازتاب دادی که هرگز خودش را نشناخت.
صدای تپش قلبم آرام میشود… آهسته… و آهستهتر…
خداحافظ… برای همیشه.
و دیگر هیچ.