Mr_maleklou
Mr_maleklou
خواندن ۳ دقیقه·۱ ماه پیش

کویر تنهایی

در من خیابانی است که هرگز بهار را به خود ندیده؛ خیابانی که همواره خزان است و زمستان.

اما مگر می‌شود؟ حاصل تمام این غربت‌ها، این پیری‌ها، همین خیابان بی‌بهار است.

حرف برای گفتن بسیار دارم، اما گوشی برای شنیدن نیست. چرا که سخنانم اغلب به مذاق مردم خوش نمی‌آید. آنها دوست دارند حرف‌هایی بشنوند که شادشان کند، دلخوششان کند، به خنده‌شان آورد.

اما من این را نیاموخته‌ام.

رنج‌های بی‌شمار، سختی‌های بی‌پایان و فلاکت‌های پی‌درپی، فرصت خوش‌دلی را از من گرفته‌اند.


چیزی در من مرده... یا شاید از ابتدا چیزی در من زنده نبوده است!

منم که به زندگی معنا می‌دهم، یا از آن معنا می‌گیرم؛ جان می‌بخشم یا جان می‌ستانم.

اکنون چیزی برای دلخوشی نمی‌بینم که بخواهم درباره‌اش سخن بگویم؛ نه از رازهای دل مردم، نه از میزان رضایتشان از زندگی.

دیگر نیازی نمی‌بینم درکشان کنم.

آن‌قدر طرد شدم، آن‌قدر به سخره گرفته شدم، آن‌قدر طعم بی‌محلی چشیدم که ترجیح دادم کنج خلوت خود را در آغوش بگیرم.


همه چیز را رها کردم؛ زندگی را، سخن گفتن را، شناختن را، و جست‌وجوی چیزی را که بعدها فهمیدم نامش "هدف" بوده.

اگر روزی کسی پیدا شود که بتوانم بی‌پروا با او سخن بگویم، بی‌آنکه واژه‌هایم را شیرین کنم تا خوشایندش باشد، اگر بتوانم بی‌پرده از دلم بگویم، گمان می‌کنم آن‌چنان تلخ خواهم گفت که همان یک بار را هم به زحمت تحمل کند؛ نشستن و شنفتن را نه از سر علاقه، که از سر رودربایستی، و در دل آرزو خواهد کرد که کاش نمی‌ماند.


من معنای طرد شدنم.

من معنای نخواستنم.

من معنای دوست نداشته شدنم.


هیچ‌کس حال مرا نمی‌فهمد.

گاهی حس می‌کنم تنها کاغذ و قلم‌اند که مرا درک می‌کنند، که بی‌هیچ قضاوتی پای حرف‌هایم می‌نشینند.

اما راستش را بخواهید، گاه با خود می‌اندیشم اگر آن‌ها نیز اراده‌ای داشتند، هرگز زیر دستم دوام نمی‌آوردند و بی‌وقفه از من می‌گریختند.


اکنون حس می‌کنم اینجا، همین نقطه، نقطه‌ی افول زندگی من است.

من در هیچ سقوط کرده‌ام.

در جایی ایستاده‌ام که نمی‌دانم سقفی بالای سرم هست یا زیر پایم؛

نمی‌دانم زمین زیر پایم است یا پشت سرم.

دیگر هیچ چیز برایم معنایی ندارد.


هم‌نسلانم را درک نمی‌کنم، نسل‌های پیشین را نیز.

انگار که با همه بیگانه‌ام.

چرا من این‌گونه متفاوت می‌اندیشم؟

یا شاید این اندیشه، این حس، این صدای درون، همان وجدان باشد؛

همان چیزی که کمتر کسی جرأت می‌کند بی‌پرده درباره‌اش سخن بگوید.

شاید همگان این راز را در دل نگاه می‌دارند، بی‌آنکه به زبان بیاورند.

اما من نمی‌توانم.

دوست دارم درباره آن سخن بگویم.

می‌خواهم بدانم ته این ماجرا به کجا ختم می‌شود.

آیا فقط من استثنا هستم؟


احساس می‌کنم تمام پرسش‌های درون سرم بی‌پاسخ مانده‌اند؛

و دیگر تلاش هم برای یافتن پاسخ بی‌ثمر است.

از همین رو، گوشه‌گیری و عزلت را برگزیده‌ام.

تنها نشستن، به‌مراتب شرافتمندانه‌تر از حضور در جمعی است که در آن درک نمی‌شوی، طرد می‌شوی، خیانت می‌بینی و ضربه می‌خوری.


کسانی که احساسات پاکی دارند، بی‌دریغ آن را نثار دوستان، آشنایان، خانواده و عشق خود می‌کنند؛ بی‌هیچ چشم‌داشتی.

و معمولاً همین افراد ساده، بیشترین ضربه‌ها را می‌خورند.

آنها حداقل‌ترین چیزها را می‌طلبند:

کمی توجه، کمی درک شدن، و شاید بزرگ‌ترین خواسته‌شان، کمی دوست داشته شدن است.


بی‌مهابا عشق ورزیدن تاوان دارد.

افرادی چون من، بارها و بارها این تاوان را پرداخته‌اند، اما نمی‌توانند خوی خویش را تغییر دهند.

این خو، در جان ما ریشه دوانده است؛

گویی هزاران سال بر آن پافشاری کرده‌ایم و اکنون توان رهایی از آن را نداریم.


هر بار که ضربه می‌خوریم، هر بار که درمی‌یابیم راهی اشتباه رفته‌ایم، باز هم در همان جاده دیده می‌شویم؛

با چمدانی پر از عشق و محبت.

هر عابری که از کنارمان عبور کند، بی‌دریغ این چمدان را تقدیمش می‌کنیم.

و آن عابر، بی‌توجه می‌گذرد و می‌رود.

ما می‌مانیم و یک جاده‌ی بی‌سرانجام،

و یک کویر بی‌انتها؛

کویر تنهایی...

کویرتنهاییداستاننویسندهدل نوشته
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید