چله زمستون سال ۸۹ بود و مامان کنار بخاری نشسته بود و یه چیزایی رو کوک میزد. دقیق یادم نیست چی بود ولی احتمال میدم رو بالشتیهای شسته شده رو دوباره تن بالشتها میکرد. بابا هم تو آشپزخونه به یه چیزی ور میرفت. دیدم خونه ساکته و وقت طلاست، کاغذامو زدم زیر بغلم و رفتم نشستم تنگ دل مامان. گفتم: «داستان نوشتم میخوای برات بخونم؟» اولش کلی ذوق کرد ولی بعدش که گفتم موضوعش چیه لبش رو گاز گرفت و گفت: «دختر این عاشقانست یا خاکبرسری؟!» از اونجایی که مامان به روشهای تربیتی خیلی معتقد بود و مثلا نمیخواست من رو حساس کنه با جون و دل، گوش سپرد به داستان ۲۰ صفحهای من درباره خواهر و برادری که عاشق هم شدن!! تموم که شد کلی ازم تعریف کرد و تشویقم کرد نوشتن رو ادامه بدم.
فرداش که از مدرسه برگشتم بابا رو تنها گیرش آوردم و داستانم رو برای اونم خوندم. وسطاش گفت: «تو که گفتی عاشقانه، ولی اینکه خاکبرسریه!» گفتم: « آخه خاکبرسری چرا؟» گفت: «نمیشه که خواهر و برادر عاشق هم شن!» گفتم: «حتی تو قصهها؟» اون زمان من روحمم خبر از کتاب و سریال Game of thrones نداشت و نمیدونستم که یه از خدا بی خبری تقریبا داستان من رو برای کتاب و سریالش کپی کرده و بلهههه تو قصهها همه چیزززز ممکنه! خلاصه به بی راهه نزنیم... بابا هم یه برچسب «خاکبرسری» چسبوند رو پیشونی داستانم.
چند روز بعدش وقتی خونه عزیزم بودیم، دایی مجرد همیشه سر تو کتاب فامیل رو گیر انداختم و داستان رو به خورد اونم دادم. وسطاش پرسیدم: «تا اینجاش به نظرت عاشقانست یا خاکبرسری؟» گفت: «جناییه بابا! چرا همه میمیرن؟ چرا باباعه رفت زیر تریلی؟ چرا دختره سر سفره عقد مرد؟! نمیشد یجور دیگه عقدشون رو بهم بزنی حالا؟! چرا مامانه وقتی لای پتو تو بیابون بود زنده موند؟» اینجا بود که به جز دو راهی عاشقانه و خاکبرسری، مسیر جنایی هم برام باز شد و من بین اینکه ژانر داستانم دقیقا چیه حسابی گیر کردم! اون روزا به نظرم میومد که هیچ مرز مشخصی بین عاشقانه و خاکبرسری نویسی وجود نداره. البته وقتی الان به اون داستان که اولین داستان بلندم به حساب میومد و یادگاری نگهش داشتم نگاه میکنم، میبینم واقعا خاکبرسری نبود! جنایی هم نبود! یه عاشقانه غمانگیز بود... درسته که تو داستانم خواهر و برادر عاشق هم شدن ولی هیچکی به این موضوع دقت نمیکرد که باباااا، این دو تا که خبر ندارن خواهر برادرن!!! سر سفره عقد میفهمن و قبل نشون دادن هر واکنشی هم عروس جان به جان آفرین تسلیم میکنه!
خلاصه... اولین داستان بلند من با نقدها و لب گاز گرفتنهای زیادی رو به رو شد، اما روشهای تربیتی مامان، حسابی من رو تشویق کرد که برم جلو و چه عاشقانه و چه خاکبرسری بازم بنویسم. فکر میکنم اگر این روشهای تربیتی مامان و تشویقهای بدون تبصرهاش نبود، شاید همون موقع وقتی بین مرز عاشقانه و خاکبرسری نویسی گیر افتاده بودم، کاغذ و قلم رو رها میکردم و هیچوقت نویسنده (بخون نیمچه نویسنده، در حال نویسنده شدن...) نمیشدم.
با عشق برای مامان❤️