ویرگول
ورودثبت نام
مائده جون
مائده جون
خواندن ۲ دقیقه·۴ ماه پیش

فراموشی

همه میگن فراموشش میکنی .زمان به سراغت میاد و تمام حافظت رو پاک میکنه و تو فراموشش میکنی .همه معتقدن فقط یکم زمان لازمه .اما هرچی فکر میکنم‌نمیفهمم چطور قراره فراموشش کنم .قطعا یه ضربه بزرگ نیاز داره .شاید زمان با یه پتک محکم بزنه توی سرم ،اره شاید اینجوری فراموش کنم .

اخرین چیز های که گفتم و شنیدم رو به خوبی به یاد دارم.اخرین لحظه ها .خدای من، زندگی چقدر بامزه و دردناکه و عجیبه .درست تا لحظه ی که یه اتفاق بزرگ رخ نده قرار نیست بفهمیم فقط یه بال پروانه میتونه همه چیز رو تغیر بده .همه چیز مثل روز برام روشنه .نگاهش .لبخندش که میتونستم بفهمم زورکی روی صورتش جا گرفته .مثل همیشه یه موکا سفارش داد .ادمی نبود که قهوه دوست داشته باشه طرفدار همیشگی چایی بود ولی هیچ وقت راضی نمیشد وقتی کافه میرفتیم چایی سفارش بده .معتقد بود این کار یعنی هدر دادن پول ‌.از موکا هم خیلی خوشش نمی اومد اما بین چیز های که توی لیست بود موکا براش بهترین انتخاب بود .حتی سکوتی که بینمون گذشت رو هم به یاد دارم .صدای بچها صدای باد صدای زوج آزاردهنده ی میز بغلی که داشتند درمورد اتفاق های زندگیشون حرف میزدن .دختر میز بغلی داد زد "راستی فهمیدی حمید و الی جدا شدن ".پسر با حالتی که انگار از قبل خبر داشت گفت "اره بابا میدونستم ،از اولش هم بهم نمی اومدن بهتر جدا شدن ".

همون موقع که اخرین کلمه از حرف های پسر رو شنیدم ،شروع به صحبت کرد .نمیدونم پسر شاید حرف های بیشتری زد اما من دیگه چیزی نمیشنیدم .

"بالاخره باید حرفش رو پیش بکشیم ."

نمیخواستم حرفش رو پیش بکشم .میخواستم تا ابد ،تا اخرین لحظه ی دنیا .تا اخرین ثانیه ها فقط نگاش کنم.حالا دیگه هیچ چیزی نمیشنیدم .شاید یه سپر دفاعی برای فرار از واقعیت بود .انگار مغزم فرمان داده بود اگه نشنویم که چی میگه‌ تموم نمیشه .اما نه نمیتونست فرمان مغز باشه ،شاید فرمان قلب بود .چون مغز دستورات منطقیش رو داد .دستوراتی که باعث شد صدام بره بالا .دستوراتی که باعث شد خشمگین بشم .دستوراتی که باعث شد تموم بشه .

حالا همه میگن ،میدونیم دوستش داشتی ولی تموم شده .متاسفیم ولی باید فراموشش کنی .اون های که رحم بیشتری دارند میگن .متاسفیم میفهمیم درد داره ولی زمان حلش میکنه .فراموشش میکنی . ولی چطور میتونم فراموشش کنم.چطور میتونم فراموش کنم وقتی هر روز صبح رنگ موروعلاقشو میبینم .چطور میتونم فراموشش کنم وقتی هر شب ستاره ها رو میبینم .چطور میتونم فراموشش کنم وقتی غذای موردعلاقش همه جا هست .چطور میتونم فراموشش کنم وقتی هنوز جزوی از وجود منه .چطور میشه ؟


یعنی هنوز دوستش داره ؟
یعنی هنوز دوستش داره ؟


موکاعشقفراموشداستانکوتاه
برای رهایی از فکر کردن ، می نویسم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید