دیر زمانی بود که ساعت جادویی ناپدید شده بوده. هر که ساعت جادویی را داشت می توانست تاریخ را تغییر دهد. زمان را عوض کند. آن را متوقف کند یا به گذشته برگردد و اشتباهاتش را جبران کند. چه پادشاهی ها که به خاطر داشتن ساعت جادویی عوض نشده بود. چه زندگی ها که تغییر نکرده بود. آخرین بار که ساعت ظاهر شده بود روی دست مردی به نام دست انداز ظاهر شده بود که در کوچه باغ های تفت در حال تعمیر ماشینش بود. یک پراید وانت صفر که از ابتدای امر نه اگزوز داشت نه ترمز. این ماشین را که نه با تخفیف بلکه مثلا شکار خریده بود. به درد عمه اش که نمیخورد به درد شوهر عمه ش هم نمیخورد.
دست انداز مورد نظر چون ساعت را روی دستش دید. با ذوق و شوق به روی هوا پرید و گفت یوهوووو. ولی خبر نداشت که بعدها یک پیجرهای صهیونیستی انتحاری می آید که توی دست یا جیب آدم منفجر میشود. دلش خوش بود و میگفت حتما این ساعت که خیلی هم خوشگل است از طرف خداست تا درد وارده به خاطر فشاری که از خرید آن ماشین خورده جبران شود. گفت : (( به به .. چه ساعت خوشگلی ... عجب عقربه ای ، عجب دکمه هایی ، عجب صفحه نمایشی )) و شروع کرد به زدن روی دکمه ها. ساعت جادویی ما هم که از دل صاحبانش خبر داشت او را به گذشته ، پای معامله ی آن ماشین به درد نخور برد. دست انداز داشت پای برگه ی معامله را امضا می کرد که یک هو به خودش آمد و سریع بلند شد. (( نه ه ه ه ه ه ه ... پیاده میروم ولی تن به ذلت نمی دهم)) البته چهارتا فحش ویرگولی و لایق شرکت مورد نظر تولید کننده آن ماشین داد و زد بیرون.
با لبخند رضایتی رو به آسمان کرد و خدا را شکر نمود و گفت حالا کجا بریم؟ چجوری برم مشهد پارتی 300 تایی شدن سید؟ پس دوباره شروع کرد به زدن روی دکمه های ساعت و در جایی جدید ظاهر شد. کنار دریا. یک ساحل زیبا و قشنگ-احتمالا قبرس- آنجا کجا بود؟ ساعت او را دور داده بود و معلوم نیست در چه زمان و چه مکانی پیاده کرده بود؟ در افکار خودش غرق بود که گله ای خر به سمتش آمدند. خرها روی دوپایشان راه می رفتند و صحبت می کردند. دست انداز دست و پای خودش را جمع کرد. اینجا کجاست؟ خرهای انسان نما؟ تازه بعضی کت و شلوار هم داشتند . دود از کله اش بیرون زده بود. خرها با عجله، بعضی چهار نعل و بعضی بدو بدو آمدند و به دست و پای دست انداز افتادند و آن ها را غرق بوسه کردند و گفتند : (( سلام عالیجناب )) دست انداز می خواست همانجا جامه ها بدرد و سر به دریا بگذارد و خودش را غرق کند ولی خب نباید بی گدار به آب میزد. تا به حال کسی اینطور ازش استقبال نکرده بود و بهش نگفته بود عالیجناب. مهم جنسیت یا گونه ی جانوری اش نبود. هیچ موجودی این کار را نکرده بود. حالا یک مشت خر پیدا شده بودند و داشتند بهش احترام میگذاشتند. بهشان میخورد تحصیل کرده هم باشند و میتوانست برایشان پست های چند متری بنویسد و بخوانند و کلی کیف کنند. نه اینکه هی غر بزنند چقدر طولانی مینویسی. کار سختی بود بالاخره. پس به خودش آمد و گفت (( سلام .. اینجا کجاست؟ ))
خرها یک صدا فریاد زدند (( سرزمین خرها عالیجناب )) نگاهی به خرها که مشتاقانه نگاهش می کردند انداخت و دست هایش را به هم مالید و گفت (( آخ جااان ... )) و به این فکر کرد که با آن جماعت ویرگول که نتوانست بسازد ، بیاید و این خرها را آدم کند. ولی خب شاید کار دیگرش داشتند. داشتند فیلمش می کردند پس پرسید (( چرا همش به من می گویید عالیجناب؟ )) خری که عینکی هم بود و یال هایی قهوه ای داشت و کت شلوار زارا پوشیده بود جلو آمد و گفت : (( راستش ، پادشاه ما دیشب مرد و ما نذر کردیم که اولین موجود جدیدی که در سرزمین ما ظاهر شود او را پادشاه خود کنیم .. و شما پدیدار شدید))
دست انداز که مردد بود دوباره دکمه های روی ساعت را بزند یا نه همراه خرها به قصر رفت و روی تخت پادشاهی نشست. کیف میداد. یک تاج هم سرش گذاشتند. تاجی از طلا و یاقوت و الماس بر روی آن. با خودش گفت در سرزمین آدمیان که چیزی گیرم نیامد. صد رحمت به این خران. بگذار چند سالی همینجا بمانم و زندگی کنم کمی. پس تصمیم گرفت برود و برای مردم خرش سخنرانی کند. به ایوان قصر رفت و طبل ها کوبیدند و دهل ها نواختند و خرها همه جمع شدند. دست انداز هم شروع به سخنرانی کرد : (( سلام .. مردم شریف خرستان .. من دست انداز کبیر از دیار ویرگولستان آمده ام تا شما را از جهل و گمراهی نجات دهم .. من به آنهایی که نمیتوانند بار سنگین بلند کنند یارانه می دهم... من فلان می کنم ، من بیسار میکنم ))
ولی خب حواسش نبود که آنجا سرزمین خرها بود و کسی نوکر کسی نبود. خر باربری نبود و همه ی خرها متمول و پولدار بودند. تازه ماشین هم سوار میشدند. البته توجه کنید ماشین ، نه پراید و اینطور چیزها. کم کمش مرسدس بنز سوار میشدند. حرف های دست انداز که تمام شد خرها به هم نگاه کردند و قاه قاه خندیدند که این بنده خدا چه می گوید. دست انداز هم که فهمیده بود اول باید آشنا شود با موقعیت بعد حرف بزند عذرخواهی کرد و احساس شعف و خوشحالی کرد که پادشاه آنها شده. حرف هایش داشت به اتمام می رسید که ناگهان دید ولوله ای بین جماعت خر پدید آمد و به آسمان نگاه کرد. خورشید گرفتگی. همه از ترس رفتند به جایی پناه ببرند و فقط دست انداز ماند و جای خالی ساعت روی دستش.
با هر بار خورشید گرفتگی ساعت غیب میشد و در جایی دیگر. در زمانی دیگر روی دست فردی دیگر ظاهر میشد. این بار ساعت روی دست سید ظاهر شده بود که معلم ادبیات دبیرستانی در روستایی دور افتاده به نام ویرگول بود. سید داشت حضور غیاب می کرد:
روان نویس : دختری با چشمانی سرشار از ذوق و خرخوانی دستش را تا سقف بالا برد و کمی هم از نمیکت جدا شد و گفت حاضر
سید معلم متجددی بود و کلاسش هم مختلط. حسودا فشار بخورن J) ولی خب شانسش اینجا افتاده بود دیگر. روستاست دیگر. بعضی شاگردها کیلومترها پیاده روی میکردند و از کرج یا جنوب یا مشهد یا قورقوزستان می آمدند تا به کلاس برسند.
تارا : (با لبخندی شیطنت آمیز ) حاضر استاد ...
تارا می رفت کلاس رزمی ولی دلی نازک داشت و سید جرئت نداشت بگوید بالای چشمت ابرو تا نکند بنشیند و مثل ابر بهار اشک هایش روان شود.
کارما : ( دخترک با لبخندی پهن و سرخوشانه فریاد زد ) حاضرررررر ... دیش دیری دیدین ماشاالله .. دیش دیری دیدین ماشالله
انرژی از سر و پای دختر بیرون میریخت. این روستا برایش کوچک بود. نیاز داشت سرش جایی بند شود. استعدادهای دخترک کم نبود ..
حسین : ( پسری تخس ولی با ادب که گوشه ی کلاس داشت شیطنت میکرد و با دختری به نام فا نامه رد و بدل میکرد تکانی خورد و گفت) حاضر .. حاضر ...
فضانورد اقیانوس : ( دخترکی که سر به هوا بود و همش توی جزوه هایش عکس دریا بود یا آسمان و ستاره میکشید گفت ) حاضر
پریسا : ( دخترکی فیلسوف که خیلی بزرگ تر از سنش بود) حاضر بی رمقی گفت و نشست.
کلاس شلوغی بود. شلوغ تر از یک کلاس روستایی معمولی. کلاس های چند روستا تجمیع شده بودند و شده بود این کلاس. سید به شاگردان کلاسش می بالید. مارشمالو. افتاب گردون. امیر 206. مرضیه. دختر مهتاب و خیلی های دیگر. به ساعتش نگاه کرد. روی ساعت عقربه های عجیب و غریبی بود. ولی ساعت را نشان نمیداد. میخورد ساعت فضایی باشد.
سید کلاس را با شعری از حافظ شروع کرد :
ایام خوش آن است که با دوست به سر شد
باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود
منتظر بود نوی صاد غلطی بگیرد ازش ولی خوشبختانه ظاهرا مشکلی نداشت. بعد در مورد اینکه قدر لحظه هایتان را بدانید با آنها صحبت کرد و کمی درس داد و کلاس تمام شد. ولی سید عادت داشت بعد از تمام شدن کلاس کمی سر جایش بنشیند که اگر کسی کاری داشت بیاید و باهاش صحبت کند. بعد از کلاس یکی از بچه ها ماند و آمد به سید گفت چه ساعت خوشگلی. چقدر عجیبه. تا حالا ندیده بودم دستتون کنید استاد. سید گفت نمی دانم از کجا ظاهر شده. دانش آموز که خیلی محو آن ساعت فضایی شده بود از سید اجازه گرفت که میتواند یکی از دکمه هایش را بزند یا نه؟
سید دستش را جلو گرفت و گفت راحت باش. دخترک هم دکمه ای را زد و هر دو غیب شدند و در چاله ی زمانی افتادند و در مهد کودکی ظاهر شدند.
(( ریپیت افتر می ... دست انداز ... ))
(( دست انداز ))
(( ریپیت افتر می ... آژو ... ))
(( آژو ))
(( دیس ایز اِ ویرگول ... ))
(( دیس ایز اِ ویرگول ))
(( دت ایز اِ نقطه ... گات ایت.. ))
(( دت ایز اِ نقطه ))
(( آی ام .. آژو ... )) مردی با سیبیل های از بنا گوش در رفته ، صورتی با بخیه های متعدد ولی لبخندی به ظاهر مهربان ظاهر شد و قاه قاه قاه خندید و گفت : (( ولکام تو ویرگول ... ))
دخترک که حسابی ترسیده بود دم گوش سید گفت : (( باید اونو بکشیم ... من ازش می ترسم .. خیلی ترسناکه ... باید اونو بکشیم سید ))
سید مهدار بنی هاشمی
پی نوشت: پسر داداشم بالاخره مرخص شد. بهتره خداروشکر. ممنونم از شما
پی نوشت 2: اینم از داستان متفاوت. دیگه چی میخواین ؟
پی نوشت 3: وقتی اسنپ نوشت ندارم بنویسم.
پی نوشت 4: آب پرتغالش اصل بود.
پی نوشت 5: اگر دیدین چند روزی خبری نیست ازم نگران شین. شاید مسدود شده باشم ... :/
پی نوشت 6: 66 تا فیلم گرفتم. کی ببینمشون؟
پی نوشت 7: خسته که میشم از دنیا. میشینم سین فلد میبینم ، حالم بهتر میشه. قبلا فرندز حالم رو خوب میکرد. حالا این رو پیدا کردم ..
پی نوشت 8: ببخشید اگر اسم کسی رو نیاوردم. ولی خب همونایی که تو ذهنم اومدن نوشتم .. .
پی نوشت 9: این همه خوندین یک صلواتمون نشه؟
پی نوشت 10: روز جمعه ست ، یه حمد و سوره برای رفتگانمون بخونیم بد نیست!
اگر دوست دارین از پست های قبلیم هم بخونین :