مهدیه معظمی‌
مهدیه معظمی‌
خواندن ۵ دقیقه·۴ سال پیش

اتوبوس، جاده، شب

بامداد 10 مرداد 99- مسیر خرم‌آباد به تهران

۱. اتوبوس راه افتاد و چراغ بالای صندلی به روی کتابی که می‌خوندم خاموش شد. بیهوده کوشیدم که چراغ رو دوباره روشن کنم. نشد. کتاب رو بستم و توی کیفم گذاشتم. مسافر صندلی جلویی، اریب به من داشت در موبایلش کتابی رو مطالعه می‌کرد. از حالت رفت و برگشتی که مرد داشت فهمیدم که احتمالا دعا می‌خونه.-ساعت ۱۲:۱۴

۲. به دوستم زنگ زدم. خوشحال بود. گفت توی یک مقاله خونده که نیازی نیست نانوذراتش بلور تشکیل بدن، از سایزشون میشه استدلال کرد که ماف روشون نشسته، حالا می‌تونه بره سراغ مرحله بعد آزمایشات. خوشحال شدم. دعا کردم که قدرت جذبشون هم بالا باشه.- ساعت 12:52

۴. مامان‌ها موجودات عجیبی هستن! سابقه نداشته که مامانم بهم زنگ بزنه و ازم بپرسه که تشنه‌ام یا نه.

خیلی تشنه بودم و از ترس کرونا هم درخواست آب نکرده بودم، مامانم زنگ زد. پرسید: تشنه‌ای؟! گفتم: نه!

از کجا فهمیده بود؟ احتمالا وقتی مامان بشم جوابشو می‌فهمم.

۵. درخشش ماه یک غبار نقره‌ای روی تپه‌های کم ارتفاع کنار جاده پراکنده.

۶. خروپف مسافر پشت‌سری گوش فلک رو کر می‌کنه، دوست دارم یک پارچه بچپونم توی دهنش بلکه از صدا بیفته! از کی انقدر خشن شدم؟ نمی‌دونم! باید کمتر گوشت بخورم.

۷. از صرافت خفه کردن مرد خروپف‌کن که افتادم، دوباره شروع به خوندن کردم. از وقتی که یادم میاد همیشه دارم چندتا کتاب رو هم‌زمان می‌خونم. در هر زمانی یک کتاب داستانی و یک کتاب غیر داستانی الکترونیک و یک کتاب داستانی و یک کتاب غیر داستانی کاغذی رو در دست خوندن دارم. اینکار رو می‌کنم که مطمئن شم در همه حالات و شرایط درونی و محیطی چیزی برای خوندن دارم.

در حال حاضر نسخه الکترونیکی کتاب «دید اقتصادی» و نسخه الکترونیکی «کافه پیانو» رو در دست مطالعه دارم، روی کاغذ هم دارم "سقوط" نوشته آلبرکامو و کتاب "نابخردی‌های پیش‌بینی‌پذیر" رو می‌خونم.

من حوصله زیادی توی خوندن کتاب دارم، خسته‌کننده‌ترین کتاب‌ها رو هم تا آخر می‌خونم. چهار ماهی میشه که کتاب ۱۶۷ صفحه‌ای سقوط رو دستم گرفتم که بخونم، توی این مدت ۲۱ کتاب دیگه رو خوندم ولی نتونستم از مقدمه سقوط جلوتر برم، دو سه روز پیش باز هم عزمم رو جزم کردم که سقوط رو بخونم، فصل اول رو شروع کردم، حتی خوندن یک صفحه‌اش هم کشنده بود، با خودم گفتم:"بیخیال، بذارش کنار." ولی دوباره یاد کتاب‌های به غایت خسته کننده‌ای افتادم که به هر ضرب و زوری بود خونده بودم، اگه قرار بود فقط کتاب‌های راحت رو بخونم که فقط باید رمان‌های دوزاری می‌خوندم. گفتم یک فرصت دیگه بهش بده نشستم و فصل اول رو به سختی خوندم. اما همینکه ورق زدم فصل دوم مثل یک آهنربای بزرگ جذبم کردم، از این رو به اون رو شده بود، هر سطرش برام جذاب بود. فهمیدم که سختی کار وارد شدن به قصه بوده، تا وقت خواب دو فصل دیگه رو خوندم. خلاصه که باید به کتاب‌ها فرصت داد!

۸. به پشتی صندلی تکیه دادم. هندزفری توی گوشمه. به پادکست کانال بی گوش میدم، علی بندری داره درباره موسس یک سایت معامله مواد مخدر میگه. از شیشه بزرگ اتوبوس به آسمون زل زدم. جاده نسبتا تاریکه و همین اجازه میده که ستاره‌ها بهتر دیده بشن، گرچه نور ماه شب دهم ستاره‌ها رو کم فروغ‌تر کرده. تلاش می‌کنم با وصل کردن ستاره‌ها، صورت‌های فلکی رو تشخیص بدم. مثل همیشه اول دب اکبر رو پیدا می‌کنم، سه ستاره که دم یک خرس بزرگ رو تشکیل میدن و چهار ستاره که تشکیل یک ذوزنقه میدن و بدن خرس رو می‌سازن. دورترین ستاره از دم رو دنبال می‌کنم تا به ستاره قطبی برسم و اینطوری دب اصغر رو هم پیدا می‌کنم. بعد سعی می‌کنم که سنبله رو پیدا کنم موفق نمی‌شم.- ساعت ۲:۲۰


۹. دارم سعی می‌کنم که بخوابم. ماشین تند میره، خیلی تند و گاهی حس می‌کنم راننده کنترل چندانی روش نداره، چشمام گرم شده ولی افکارم پراکنده‌اس، بارها مراسم ختم خودم رو که توی تصادف کشته شدم تصور می‌کنم. دلشوره می‌گیرم دوست ندارم بمیرم. قرار نیست بمیرم، بنظرم آدما وقتی می‌میرند که خودشون به مردن راضی باشن. کلا هیچ اتفاقی بدون رضایت خود فرد نمی‌افته. حتی اتفاقایی که فکر می‌کنیم ما کنترلی روشون نداریم. اینو اولین بار وقتی دانشجوی کارشناسی بودم فهمیدم. دو سه سال اول انقدر هیجان‌انگیز بود، انقدر اتفاقای جالب برام می‌افتاد که هر بار به روز فارغ‌التحصیلیم فکر می‌کردم تن و بدنم می‌لرزید. هرچی به پایان نزدیک‌تر می‌شدم دلم بیشتر به تموم شدنش رضایت می‌داد. تهش با خوشی کلاهم رو به هوا پرت کردم، خاطراتم رو دونه به دونه در آغوش کشیدم و رفتم. خاطره‌ها و آدم‌هایی که باید نگه می‌داشتم رو با خودم آوردم و بقیه رو دور ریختم. الآن از همه اون چهارسال سه نفر رو دارم و هزار خاطره ریز و درشت. می‌خوام بگم وقتش که بشه راضی میشی به رفتن. الآن وقتش نیست! ۵:۰۴


۱۰. برای من غربت از جایی شروع میشه که دیگه درخت بلوطی وجود نداره، خورشید بجای اینکه از پشت کوه طلوع کنه مثل یک گلوله خونی از زمین بیرون بیاد، جاده توی کوه‌ها نپیچه، صاف و مستقیم باشه، اطراف جاده تا چشم کار می‌کنه مزرعه‌های سبز و طلایی گندم نباشه. وقتی اینا نباشه من توی یک سرزمین غریبم. من فرزند کوهستانم، دشت‌های خشک و پهناور برام بیگانه است. یک ساعت دیگه آفتاب طلوع می‌کنه و من از جاده قم به تهران باید نظاره‌گر خورشیدی باشم که از زمین بلند میشه می‌سوزه و می‌گدازه تا بالا بیاد و شکل طبیعی به خودش بگیره. این یعنی غربت! ساعت ۵:۲۹


۱۱. اخیرا دقت کردم و فهمیدم که شهر قم یک نوع درخت خاص داره، درختی با قد متوسط، هم‌اندازه سپیدار با برگ‌های انبوه و خم شده به پایین، شبیه بید مجنون با این تفاوت که شاخه‌هاش به اندازۀ بیدمجنون بلند و افشان نیست، کوتاه‌تر و انبوه‌تره، یادم باشه درباره‌اش جست‌وجو کنم!


۱۲. دلم برای مردم شهری که خورشیدش از زمین درمیاد می‌سوزه! ۵:۴۴


۱۳. ساعت ۷ صبح جمعه، از ترمینال به سمت خونه ماشین می‌گیرم. تهران خوابیده، توی خیابونا هیچ بنی‌بشری دیده نمیشه.

روزنوشتجادهشباتوبوسادبیات
بیایید تا ابد دربارۀ کتاب‌ها حرف بزنیم!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید