هر از چند روز یکبار حال و هوایش عوض میشد،یک روز ساکت و آرام بود و یک روز دیگر عصبی بود،یک روز آرام و قرار نداشت و یک روز دیگر فقط دوست داشت دراز بکشد و به آسمان خیره شود ولی روزهایی بود که دیگر همه چیز از دستش خارج میشد و دست داشت صبح تا شب همه را به سینه فحش بکشد.
سر پشت بام میرفت و شروع میکرد به فحش ونفرین دادن برایش خان،رعیت یا کدخدا فرقی نداشت،فقط کافی بود اسمش در دهانش بچرخد و هرچه بود و نبود را نثارش میکرد یکی دوبار فلکش کرده بودند ولی فایده ای نداشت،اصلا دست خودش نبود که نبود.به همه از کوچک و بزرگ فحش میداد و فقط حساب یکنفر با بقیه فرق داشت انگار اسمش در دهانش نمیچرخید انگار طلسم شده بود،حتی اگر میخواست باز هم نمیتوانست کاری بکند.
اصلا حساب حیدر با بقیه جدا بود،حیدر نه خان بود و نه ارباب زاده،نه بزرگ جایی بود و نه سرشناس بود،بار فروشی میکرد،بیشتر از همه بار انگور را دوست داشت آن هم از نوع ریش بابا،به فصلش سوار بر خرش میشد و تا خلار میرفت تا از عموزاده های بار بگیرد و به روستا بیاورد.
و همین حیدر منجی،شیرعلی بود،تا شیرعلی روی پشت بام میرفت،اگر حیدر در روستا بود سریع بدنبالش میرفت و سیگاری روشن میکرد و از روی پله ها به شیرعلی میداد تا یکی دو کام میگرفت آرام میشد و حیدر یواش یواش کنارش مینشت و سیگار دیگری روشن میکرد و باهم میکشیدند.
اصلا سیگار حیدر برایش طعم و لذت دیگری داشت،مثل طعم شیرین سیگارهای پدرش که یواشکی کش میرفت و اگر پدرش میفهمید تمام بدنش را کبود میکرد و جای سفید در بدنش نمیگذاشت،مثل طعم همان سیگارهای که وقتی با پدرش به شیراز میرفتند،همان موقع های که تازه کلاه شاپو آمده بود و همه مجبور بودند کلاه به سر بگذارند.هنوزم از همان کلاه ها داشت و تا به الان کسی سرش را هم ندیده بود.
سیگار حیدر برایش دلخوشی قدیم را داشت وقتی جوانتر بود و در عروسی چوب بازی میکرد و کسی نبود به گردپای او برسد،سیگار حیدر برایش طعم همان مهمانهای را داشت که از شیراز می آمدند مثل طعم همان گرامافونی که اولین بار دیده بود.
آن موقع ها دسته دسته از دوست و آشنا به خانه شان می آمدند پدرش سفره داری میکرد کسی نبود که از راه دور بیاید و مهمان آنها نشود هرکسی از سفره آنها لقمه ای گرفته بود.
ولی الان آن روزگار گذشته بود و تنها خانه ای خشتی نیمه ویرانه برایش باقی بود،خودش ضعیف شده بود موهای سرش به کلی سفید شده بود و بچه ها به خانه خودشان رفته بودندوشیرعلی مانده بود و خاطرات همان دوران.
دوست داشت کسی کنارش بنشیند تا باهم حرف بزنند،دوست داشت همصحبتی داشته باشد،حیدر آدم کم حرفی بود معمولا حرفی نمیزد حتی وقتهای که پیش شیرعلی بود یک کلمه هم به زبان نمی آورد و گاهی که کمی از بارش باقی میماند برای شیرعلی می آورد و فقط دود سیگاری بود که بین آنها رد و بدل میشد و چیز دیگری نبود جز چشم دوختن به صحرا.