شش شب و هفت روز بود که خواب از چشمانش رفته بود،نه دخترش قطره آبی از گلویش پایین رفته بود و نه خودش میتوانست قطره آبی بخورد،قبل از اینکه مریض شود همه چیز خوب بود،لپهایش گل انداخته بود،بازی میکرد،غذا میخورد ولی از وقتی که از عروسی برگشته بودند دیگر نای حرکت نداشت.
همه میگفتند چشمش زده اند نباید بدون نظربند به چشم همه شیرین بیاید.ولی چه میشد کرد،کار از کار گذشته بود و رخساره بینوا تمام گوشت بدنش تکیده بود،اگر تابستان امسال را میدید هفت ساله میشد،دختربچه ای که آرام و قرار نداشت و صبح تا شب بازی میکرد،الان تمام بدنش نقاط قرمزی درآمده بود و فقط پوست و استخوانی از او مانده بود.
برایش تخم مرغ به اسم هرکسی که فکر میکردند شکاندند ولی فایده اس نداشت،نذر کردند،آب دعا خوانده به او دادند ولی بازهم فایده نداشت،نذر کرده بود که اگر رخساره سرپا شود پای پیاده تا امامزاده برود و هفت شب و هفت روز آنجا بماند.
از وقتی بدنیا آمده بود لکه قهوه ای طرف چپ صورتش و پشت گردنش بود و هر روز که لاغرتر میشد آن لکه پررنگتر میشد،میگفتند اجنه لمسش کرده اند تا از بدنش بیرون نیاید همینطور هست.
از وقتی که رخساره مریض شده بود ابراهیم،پسر خواهر رخساره که هم سن و سال بودند هم مریض شده بود،هر دو مثل هم بودند هر دو ارام و قرار نداشتند.
فاطمه میدانست که اگر رخساره بمیرد مادرش دیگر توان ندارد میدانست هیچ چیزی در دنیا برای او دوست داشتنی تر از رخساره نبود،ابراهیم هم عزیز بود ولی نه به اندازه رخساره.
آخر سر فاطمه تصمیمش را گرفت هر دو را به مادرش کفایت سپرد و پای پیاده تا امامزاده رفت،نذر کرد و شب تا صبح دعا کرد و قبل از اینکه نور خورشید تن زمین را لمس کند آخرین دعایش را کرد و با تمام وجودش از ته دلش گفت " خدایا اگر میخواهی یکی از آنها راببری ابراهیم را بگیر"
ظهر نشده بود که فاطمه به خانه برگشت وقتی چشم به چشم با مادرش شد،سکوت عجیبی همه جا را گرفت،کفایت نه میدانست گریه کند و نه میدانست شکر کند،چشمانش گرد گرد شده بود،در همین حین رخساره از پشت سر مادرش بیرون آمد.و کفایت با لبی لرزان و صدای هق هق گفت "دخترم خدا صبرت بده،دخترم خدا عوضت بده"