itsmahmoud
itsmahmoud
خواندن ۲ دقیقه·۳ ماه پیش

عکس

روی مبل جلوی نشسته بود و با کنترل کانالهای تکراری را عوض میکرد که صدای زنگ خانه به صدا درآمد،در را باز کرد و خواهرش وارد شد و بعد مادرش آمد.خوب که نگاه کرد دید که چقدر مادرش عوض شده است،موهایش دیگر سفید نبود و دیگر آن روسری رنگ و رو رفته سرش نبود،چقدر سرحالتر شده بود و دیگر نفس نفس نمیزد.

یک لحظه احساس دلتنگی زیادی به او دست داد،با تمام وجودش مادرش را درآغوش کشید و گفت "چقدر دلم برایت تنگ شده بود"

خودش هم نمیدانست که چرا به این اندازه دلتنگ مادرش شده است،هرچقدر او را در آغوش میگرفت ولی هیچ احساسی نداشت،نه دستانش آن گرمای سابق را داشت و نه صدای نفس کشیدنش را میشنوید.یادش آمد مادرش مرده است و از خواب پرید.

تمام بدنش غرق در عرق شده بود گلویش خشک شده بود و روبروی تلویزیون خوابش برده بود ساعت یک و نیم نصف شب بود،چقدر دوست داشت باز بخوابد و دوباره مادرش را ببیند،چقدر دوست داشت دوباره برای یکبار که شده دست نوازش مادرش را داشته باشد.

گوشیش را برداشت و عکسهای داخل گوشی را یکی یکی رد میکرد تا شاید عکسی از مادرش پیدا کند،چنتایی پیدا کرد ولی در هیچ کدام از آنها خودش نبود،برادر و خواهرها بودند حتی چنتایی از فامیلهای دور بودند ولی هیچ عکسی نبود که همزمان هردوتایشان باشند.یادش آمد در چند سال گذشته خیلی کم خانه بوده است.

برای دانشگاه،خدمت و یا برای کار کردن در شهر دور،یادش آمد که هیچ وقت در طی ده سال گذشته هیچ عکسی باهم نگرفته اند،به هرجایی نگاه میکرد یاد مادرش می افتاد،در آشپزخانه داشت آشپزی میکرد و لبخندی بر لب داشت،در جلوی تلویزیون منتظر بود تا سریال مورد علاقه اش شروع شود،در حیاط کنار حوض نشسته بود تا وضو بگیرد و هیچ کدام از این موقع ها او نبود تا یک عکس باهم بگیرند.

دوست داشت حداقل یه عکس داشته باشد ولی تمام عکسهای که باهم داشتند از دوران قدیم بود وقتی مدرسه میرفت،بعد از دانشگاه هیچ عکس باهم نداشتند،او رفته بود و حسرت روزهای باهم نبوده برای او باقی مانده بود،او رفته بود و حسرت داشتن فقط یه عکس با مادرش بر سینه اش مانده بود.

و فقط یه عکس و یک دنیا دلتنگی

داستان عکس منداستاندلتنگیمادرحسرت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید