itsmahmoud
itsmahmoud
خواندن ۳ دقیقه·۵ ماه پیش

قضاوت

بعضی وقتها قرار نیست دست از سرت بردارند،حتی توی قبر

بعضی وقتها قرار نیست دست از نصیحت کردن بردارند،حتی بعد از مرگت

بعضی وقتها قرار نیست دست از سوال و جوابهای تکراری بردارند،حتی حین دفنت

بعضی وقتها قرار نیست دست از پچ پچ کردنها بردارند،حتی پیش خانواده ات

و این حکایت خیلی از ماهاست،چه برسد به استاد رضای بیچاره،که الان در پارچه سفید بسته شده بود و منتظر بودند تا با بیلهای آماده خاک رویش بریزند،ولی حتی این خاک ریختنها هم هنوز خیلی حرف حدیث در پشت خود دارد.

یکی بالای سرش ایستاده بود و میگفت،بچه هاش چقدر باهاش بد بودند،خدا نصیب کس دیگه ای نکنه

یکی پایین پاییش ایستاده بود و میگفت،آخر عمرمی افسرده شده بود یادمه همش میگفت امروز یا فردا یه جوری خودم رو خلاص میکنم،اصلا معلوم نیست این چیزها رو که نمیگن شایدم کار خودش بوده،یه مشت از داروهاشو خورده و تمام.

یکی در طرف راستش بود و میگفت،فکر کن یه عمر کار کنی،یه عمر زحمت بکشی آخرشم وضعیتت بشه این،بهتر که مرد و راحت شد

یکی در طرف چپش ایستاده بود و میگفت،زندگی بالا و پایین داره،ولی خدا بیامرز تقصیر خودش بود،وگرنه این همه آدم،خودش نخواست زندگی درستی داشته باشه.

و هزاران حرف و حدیث دیگر که هرکدام مثل پتکی بر سر جواد میخورد،هر پچ پچی میشنوید،سرتاپایش مثل برف زمستانی میشد،تا طعنه و کنایه ای میشنید،انگار آتشی در سینه اش روشن کرده اند.

جواد تنها پسر استادرضا بود،تنها پسری که روزی انتظار آمدنش را میکشیدن،هرماه و هرسال و سر هر بارداری نذر میکردن که این یکی پسر باشد و بعد از یازده سال و نیم و بعد از پنج شکم زاییدن،خدا جواد را به رضا و منیژه داده بود.

ته تغاری خانه،که روزی کارهایش را بقیه انجام میدادن،حالا زیر بار حرفها خمیده شده بود،دوست داشت گوشهایش حرفهای آنها را نشنود،دوست داشت زمین دهن باز کند،دوست داشت سریعتر از آنجا برود،ولی پاهایش نای سرپا ایستادن هم نداشت چه برسد که برود.

بعدا نمیگویند که حتی در مراسم پدرش هم نبود و باز حرفهای تکراری که هر کدام زخمی بر تنش میزد.هیچ کس توقعش را نداشت،هیچ کس فکرش را هم نمیکرد،مردی که هنوز تعداد موهای سفیدش به تعداد انگشتان دست نرسیده است،در یک شب تمام شود.

البته پر بیراه هم نمیگفتند،مردی بدون شغل،بدون درآمد،بدون آب باریکه بازنشستگی یا از کار افتادگی،که دار و ندارش یک خانه پدری بود که فقط یک دانگش مال او بود و همان را هم داشتند تقسیم میکردند.

و در این بین،جواد که حرفهایش مثل سنگی در گلویش گیر کرده بود،از یکطرف دوست داشت زیر گریه بزند و بگوید که بابا کجا رفتی؟خیلی پشیمانم،خیلی پیشیمانم که نبودنت را نفهمیدم و از یطرف دوست داشت دهن باز کند و به همه آن بگوید،شما عوضی ها وقتی پدرم پول لازم بود کجا بودید،کجا بودید که الان نمک روی زخم میپاشید.

شما بجای اینکه ماهارو آروم کنید،مثل نیکر و منکر به جون ما افتادید،خجالت بکشید.

و در یک ان احساس کرد صورتش خیس شده است،قطرات اشک همینطور از چشمش میبارید هرچه میخواست جلوی اشکهایش را بگیرد بیشتر میشد.دست و پایش بیجان شد و روی خاک افتاد،دوست داشت یکبار دیگر پدرش برگردد تا باهم فیلمهای فردین را ببینند،پدرش عشق فردین بود،وقتی جوان بود تمام خانه شان پر بود از عکسهای فردین،دوست داشت یکبار دیگر به عقب برگردد و با تمام وجودش در آغوشش بگیرد.ولی حیف .......

چند نفر زیر بغلش را گرفته بودند و داشتند بلندش میکردند،دوست داشت الان که همه دارند میروند تا سر صبح سر مزارش بنشیند،دوست داشت زار زار گریه کند،دوست داشت ..........

عمومهدی به زور بلندش کرد و در گوشش گفت،تو دیگه مرد خونه هستی تو باید بقیه رو آروم کنی،تو باید خواهر و مادرت رو آروم کنی،تو که اینقدر ضعیف نبودی،حالا که استاد رفته تو که هستی،ناراحت نباش خودم هستم،الانم پاشو بریم در مسجد،مردم منتظرن میخوان تسلیت بگن،هوا داره سرد میشه،زشته نباشی.

به هر زوری بود تا در مسجد رفتند،مردم تسلیت گویان میرفتند و او فقط در فکر روزگار گذشته ای بود که مفت از دستش رفته بود،هوا تاریک و تاریکتر میشد و مسجد خالی و خالیتر و تقریبا همه رفته بودند و هوا کاملا تاریک شده بود.

و جواد مانده بود و یک زندگی در پیش رو

قضاوتداستاندلتنگیپدرمرگ
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید